سلمیلغتنامه دهخداسلمی . [ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. دارای 136 تن سکنه . آب آن از چاه . محصول آنجا غلات ، لبنیات . شغل اهالی زراعت و راه آن
سلمیلغتنامه دهخداسلمی . [ س َ ما ] (اِخ ) از عرایس عرب . زنی معشوقه در عرب و مجازاً، هر معشوق را گویند. (غیاث ) : گشاده رایت منصور او در قنوج شکسته هیبت شمشیر اودل سلمی . ابوالف
سلمیلغتنامه دهخداسلمی . [ س ُ ل َ ] (اِخ ) ابوولید اشجع بن عمرو سلمی از طایفه ٔ بنی سلیم . شاعر فحل و معاصر بشاربن برد بود. در یمامة بدنیا آمد و در بصره نشو و نما یافت ، برامکه
سلمی ترهلغتنامه دهخداسلمی تره . [ س َ ت َ رَ ] (اِ مرکب ) گیاهی است و چنان نماید که تاج خروس بری باشد. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به سلمه تره شود.
سلمیهلغتنامه دهخداسلمیه . [ س َ می ی َ ] (اِخ ) شهری است نزدیک حمص و نسبت بدان سلمانی است . (فرهنگ فارسی معین ). بر کران بادیه ٔ شام نهاده و سلمیه همه فرزندان هاشم اند. (حدود الع
علقمه ٔ سلمیلغتنامه دهخداعلقمه ٔ سلمی . [ ع َ ق َ م َ ی ِ س ُل ْ ل َ ] (اِخ ) ابن أعور، مکنی به ابوالاعور. صحابی است و از قبیله ٔ قطبه . (از الاصابة ج 4 قسم اول ص 262).
علی سلمیلغتنامه دهخداعلی سلمی . [ ع َ ی ِ س َ ل َ ] (اِخ ) ابن طاهربن جعفر سلمی . مکنی به ابوالحسن . وی نحوی بود و در سال 431 هَ. ق . متولد شد. و نزد جمعی از مدرسان تحصیل کرد و در ب
علی سلمیلغتنامه دهخداعلی سلمی . [ ع َ ی ِ س َ ل َ ] (اِخ ) ابن عبدالرحیم بن حسن بن عبدالملک بن ابراهیم سلمی عباسی رقی بغدادی . مشهور به ابن عصار و مکنی به ابوالحسن . رجوع به علی عبا
سلمی ترهلغتنامه دهخداسلمی تره . [ س َ ت َ رَ ] (اِ مرکب ) گیاهی است و چنان نماید که تاج خروس بری باشد. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به سلمه تره شود.
سلمیهلغتنامه دهخداسلمیه . [ س َ می ی َ ] (اِخ ) شهری است نزدیک حمص و نسبت بدان سلمانی است . (فرهنگ فارسی معین ). بر کران بادیه ٔ شام نهاده و سلمیه همه فرزندان هاشم اند. (حدود الع
علقمه ٔ سلمیلغتنامه دهخداعلقمه ٔ سلمی . [ ع َ ق َ م َ ی ِ س ُل ْ ل َ ] (اِخ ) ابن أعور، مکنی به ابوالاعور. صحابی است و از قبیله ٔ قطبه . (از الاصابة ج 4 قسم اول ص 262).