سُلْطَانٌفرهنگ واژگان قرآنشخص يا چيزي که داراي سلطه و سلطنت باشد - برهان - دليل (حجت عقليهاي که بر عقل بشر چيره ميگردد و عقل را ناگزير از پذيرفتن مدعاي طرف مقابل ميسازد)
سلطانفرهنگ مترادف و متضاد۱. امیر، پادشاه، خدیو، خلیفه، شاه، شهریار، فرمانروا، ملک ۲. سلطه، فرمانروایی، قدرت ۳. سروان، صاحبمنصب ۴. بزرگ، سرور، سرکرده، رئیس
زیدانلغتنامه دهخدازیدان . [ زَ ] (اِخ ) ابن احمد المنصوربن محمد الشیخ ، معروف به «زیدان السعدی » و مکنی به ابوالمعالی . از ملوک دولت اشراف السعدیین به مراکش است . پایتختش فاس بود
پیش راندنلغتنامه دهخداپیش راندن . [ دَ ] (مص مرکب ) بجلوراندن . حرکت دادن بسوی مقابل . بجانب مقابل روان ساختن . هدایت کردن چیزی یا کسی بسوی مقابل : تو مرا بگذار زین پس پیش ران حد من
حاجی سلطانلغتنامه دهخداحاجی سلطان . [ س ُ ] (اِخ ) پسر ملک تیمور و از امرا و سرداران مائه ٔ هشتم . حافظ ابرو در ذیل خود بر جامعالتواریخ رشیدی گوید: ناگاه خبر رسانیدند که حاجی سلطان پس
راندنلغتنامه دهخداراندن . [ دَ ] (مص ) دور کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف ). طرد کردن . دور داشتن از نزد خود. رد کردن . بد
ابوالمظفرلغتنامه دهخداابوالمظفر. [ اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ ] (اِخ ) صلاح الدین (سلطان ...) یوسف بن ایوب بن شادی . از نژاد کرد که خاندان او در مصر و شام و عربستان سالها سلطنت راندند (5