سفورلغتنامه دهخداسفور. [ س َف ْ فو ] (ع اِ) ماهی است بسیارخار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || تخته ای است که بر آن حساب نویسند و بعد از نقل آن محو سازند. (منتهی
سفورلغتنامه دهخداسفور. [ س ُ ] (ع مص ) بسفر شدن . (المصادر زوزنی چ بینش ص 131) (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد).
صفورلغتنامه دهخداصفور. [ ص َ ] (اِخ ) پدر بالاق شهریار موآب بود. (سفر اعداد 22:2 و4 و10 و16 و 23:18) (صحیفه ٔ یوشع 24:9) (سفر داوران 1) (قاموس کتاب مقدس ).
صفورلغتنامه دهخداصفور. [ ص َ ] (اِخ ) دختر کاهن مدیانی بود که در ازدواج موسی درآمد و برای وی دو پسر تولید کرد. (حزقیال 2:21و22) (قاموس کتاب مقدس ). رجوع به صفورا شود.
صفورلغتنامه دهخداصفور. [ ص َ ] (اِخ ) قریه ای است در سواد یمامه که در آن نخلها است که آن را کبدات نامند و آن نیکوترین ثمر دنیا است . (معجم البلدان ).
ستورفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهحیوان چهارپا که سواری بدهد یا بار ببرد مانند اسب و استر؛ چهارپا؛ چارپا؛ چاروا.
ایلقطرونلغتنامه دهخداایلقطرون . [ ] (معرب ، اِ) کهربا خور و سفورون . این سه نام نامهای مختلف صمغحور رومی است . کلمه ٔ الکتریسته مأخوذ از همین کلمه ٔ ایلقطرون به معنی کهرباست . (یاد
تالمةلغتنامه دهخداتالمة. [ م َ ] (ع اِ) نوعی از «اسکورسونر» . (از دزی ج 1 ص 139). سالسی فی وحشی . (دزی ایضاً). بلقک . سفور. جنه ٔ اسود. اسفورچینای سیاه . اسفورچینه ٔسیاه . قعبول
سفرلغتنامه دهخداسفر. [ س َ] (ع مص ) نوشتن . (غیاث ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 58). || (اِ) نشان . ج ، سفور. (منتهی الارب ). || (ص ، اِ) مسافران .
مسفورلغتنامه دهخدامسفور. [ م َ ] (ع ص ) نبشته . (آنندراج ). بیان شده و اشاره شده . (ناظم الاطباء). و رجوع به سفور شود.
سافرلغتنامه دهخداسافر. [ ف ِ] (ع ص ، اِ) مسافر. (شرح قاموس ). مسافر و فعل آن نیامده است . و بعضی گویند: سفر سفوراً. (از منتهی الارب ) (قطر المحیط). ج ، اَسفار، سَفر. سَفَرَة، سُ