سطیحلغتنامه دهخداسطیح . [ س َ ] (اِخ ) نام کاهنی در عرب جاهلی که در بدن او استخوانی جز استخوان سر نبود و مسایل را از پیش خبر میداد و کلمات خود را مسجع میگفت از گفتار اوست : عالم
سطیحلغتنامه دهخداسطیح . [ س َ ] (ع ص ) کشته ٔ درازافتاده و ستان خفته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آنکه در برخاستن بطی ٔ بود از جهت ضعف و برجاماندگی . || (اِ) توشه دان که از چ
سطیحفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. منبسط؛ پهنشده.۲. درازکشیده؛ ستانخفته.۳. آنکه به علت ضعف یا بیماری بهکندی از جا برخیزد.
سطیحةلغتنامه دهخداسطیحة. [ س َ ح َ ] (ع اِ) مشک که از دو پوست کرده باشند. || توشه دان . (مهذب الاسماء).
سطیحةلغتنامه دهخداسطیحة. [ س ُ طَ ح َ ] (اِخ ) نام کاهنی از بنی ذئب . گویند که در بدن او جز استخوان سر استخوان دیگر نبود. (منتهی الارب ). رجوع به سطیح شود.
سطیحةلغتنامه دهخداسطیحة. [ س ُ طَ ح َ ] (اِخ ) نام کاهنی از بنی ذئب . گویند که در بدن او جز استخوان سر استخوان دیگر نبود. (منتهی الارب ). رجوع به سطیح شود.
سطیحةلغتنامه دهخداسطیحة. [ س َ ح َ ] (ع اِ) مشک که از دو پوست کرده باشند. || توشه دان . (مهذب الاسماء).
شقلغتنامه دهخداشق . [ ش ِق ق ] (اِخ ) ابن انماربن نزار.پیشگوی دوران جاهلیت که با سطیح پیشگوی معروف دیگر در یک روز به دنیا آمده و عمر طولانی داشته اند. (از مقدمه ٔابن خلدون ترج
ادریسلغتنامه دهخداادریس . [ اِ ] (اِخ ) دریس .از شعبات قبیله ٔ بنی کعب از طوایف خوزستان ایران است . این طایفه در نقاط مختلفه متفرق میباشند جماعتی ازآن در حارثه از اراضی جزیرةالخض
ذئب ابن جحنلغتنامه دهخداذئب ابن جحن . [ ] (اِخ ) (آل ِ...) یا ذئب ابن حجن . این نام در شعری منسوب بعبد المسیح خواهرزاده ٔ سطیح آمده است : اتاک شیخ الحی ّ من آل سنن و امه من آل ذئب بن ج