سر زدنلغتنامه دهخداسر زدن . [ س َ زَ دَ ] (مص مرکب ) سرزنش . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). || گردن زدن . (برهان ) (جهانگیری ). سر بریدن . (آنندراج ). کشتن : که ما بی گناهیم از رهزنی اگر بخشش آری اگر سر زنی . فردوسی .وز آنجا به نوش
سر زدنفرهنگ فارسی معین( ~. زَ دَ) (مص ل .) 1 - روییدن گیاه از خاک . 2 - طلوع کردن آفتاب . 3 - به احوالپرسی کسی رفتن . 4 - وارسی کردن .
سر زدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. روییدن، سبزشدن، سر برآوردن ۲. برآمدن، طلوع کردن، بردمیدن ≠ افول کردن، غروب کردن ۳. دیدن کردن، بازدید کردن ۴. ناگهانی به جایی واردشدن
ترشیدگی بینشانflat sour spoilage, flat sour, F.S.S.واژههای مصوب فرهنگستاننوعی فساد در مواد کنسروی که براثر فعالیت باکتریها ایجاد میشود، ولی گاز تولید نمیشود و درنتیجه دو سر قوطی صاف و بدون بادکردگی است
سرپا زدنلغتنامه دهخداسرپا زدن . [ س َ رِ زَ دَ ] (مص مرکب ) پشت پا زدن . (غیاث ) (آنندراج ) : آثار قیامت نگری بی رخ دوزخ گر حسن زند بر کف خاکی سرپایی . واله هروی (از آنندراج ).|| به پا چیزی را رد کردن . (غیاث ).لگد زدن . (آنندراج ).<br
سرکله زدنلغتنامه دهخداسرکله زدن . [س َ ک َل ْ ل َ / ل ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) جنگ کردن به سرکله ، چنانکه جنگ قوچ و آهو. کنایه از حرکتی قریب به معارضه و برابری کردن با کسی . (آنندراج ) : ناتوانی چون زند سرکله با نه آسمان چون برآید دانه
سرما زدنلغتنامه دهخداسرما زدن . [ س َ زَ دَ ] (مص مرکب ) به عضوی یا میوه ای آفت رسیدن بسبب سرمای سخت . رجوع به ماده ٔ قبل شود.
سرنا زدنلغتنامه دهخداسرنا زدن . [س ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) در سرنا دمیدن . سرنا را به صدا درآوردن : راست بیا راست برو ماست بخور سرنا بزن .- سرنا زدن شکم ؛ قراقر کردن شکم . (از آنندراج ). || مجازاً چانه ٔ بیجا زدن را گویند: چه سرنا میزنی ؛ ای چه غوغا میکنی . (آنندراج
سرلغتنامه دهخداسر. [ س ِرر / س ِ ] (از ع ، اِ) رازپوشیده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نهان . (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). راز پوشیده ، خلاف جهر. (منتهی الارب ). آنچه انسان آن را در نفس خود پوشیده دارد، از کارها که عزم دارد بر آن ، و گویند: صدو
سرلغتنامه دهخداسر. [ س َ ] (اِ) پهلوی «سر» ، اوستا «سره » «بارتولمه 1565» «نیبرگ 202»، در پهلوی «اسر» (بی سر، بی پایان )، هندی باستان «سیرس » (رأس )، ارمنی «سر» (ارتفاع ، نوک و قله ، نشیب )، کردی ، افغانی ، بلوچی و سریکلی
سرلغتنامه دهخداسر. [ س َرر ] (ع مص ) چوب دراز در زیر سنگ آتش زنه کردن تا آتش بگیرد. || چوب نهادن در میان آتش زنه . (منتهی الارب ). چوب را در طرف سنگ آتش زنه گذاشتن تا بدان آتش گیرد، و آن هنگامی است که میان تهی باشد، گویند: «سر زندک فانه اسر»؛ ای اجوف . (اقرب الموارد). || شادباد گفتن کسی را.
داناسرلغتنامه دهخداداناسر. [ س َ ] (ص مرکب ) خردمند : وزان مرز داناسری را بجست که آن پهلوانی بخواند درست . فردوسی .نه جنگی سواری نه بخشنده ای نه داناسری یا درخشنده ای .فردوسی .
دتورسرلغتنامه دهخدادتورسر. [ دِ س َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان اشکور پائین بخش رودسر شهرستان لاهیجان در 50 هزارگزی جنوب رودسر و 14 هزارگزی جنوب باختری سی پل و یکهزارگزی شوئیل . دارای 50 تن
درازسرلغتنامه دهخدادرازسر. [ دِ س َ ] (ص مرکب ) که سری دراز دارد. آنکه سر مایل به درازی دارد. مُکَوَّزالرأس . (یادداشت مرحوم دهخدا). أقبص . قِنَّور. مُسَمرَطالرأس . مُصَعتَل الرأس . (منتهی الارب ).
درایسرلغتنامه دهخدادرایسر. [ دْرا / دِ س ِ ] (اِخ ) تئودور. (1871 - 1945 م .) داستان نویس آمریکائی . نخستین داستانش همشیره ٔ کری (1900) بعنوان اینکه منافی با ا
درب سرلغتنامه دهخدادرب سر. [ دَ س َ ] (اِخ ) نام محلی در 52 هزارمتری ساوجبلاغ میان کرده کرد و حیدرآباد. (یادداشت مرحوم دهخدا).