سر بودنلغتنامه دهخداسر بودن . [ س َ دَ ] (مص مرکب ) شهیر بودن . برتر بودن : تو چیزی مدان کز خرد برتر است خرد بر همه نیکوئی ها سر است . فردوسی .ز گودرزیان مهتر و بهتر است به ایران س
جان بر سر بودنلغتنامه دهخداجان بر سر بودن . [ ب َ س َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از مشرف بَر مرگ بودن . (بهار عجم ) : پاس دولت جمع کی با خواب راحت میشودشمع دائم از برای تاج زر جان بر سر است .م
باد در سر بودنلغتنامه دهخداباد در سر بودن . [ دَرْ س َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه ازمغرور و متکبر بودن . (آنندراج ). رجوع به باد در زیردامن داشتن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن وباد در
سر بودنلغتنامه دهخداسر بودن . [ س َ دَ ] (مص مرکب ) شهیر بودن . برتر بودن : تو چیزی مدان کز خرد برتر است خرد بر همه نیکوئی ها سر است . فردوسی .ز گودرزیان مهتر و بهتر است به ایران س
جان بر سر بودنلغتنامه دهخداجان بر سر بودن . [ ب َ س َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از مشرف بَر مرگ بودن . (بهار عجم ) : پاس دولت جمع کی با خواب راحت میشودشمع دائم از برای تاج زر جان بر سر است .م
باد در سر بودنلغتنامه دهخداباد در سر بودن . [ دَرْ س َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه ازمغرور و متکبر بودن . (آنندراج ). رجوع به باد در زیردامن داشتن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن وباد در
پیره سرلغتنامه دهخداپیره سر. [ رَ / رِ س َ ] (ص مرکب ) پیرسر. صاحب موی سفید. دارای موی کافورگون . سالخورده : یکی پیره سر بود هیشوی نام جوان مرد و بیدار و با فرّ و کام . فردوسی .پدر
کلاللغتنامه دهخداکلال . [ ک َ ] (اِ) میان سر بود. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 115). تارک سر است که مابین فرق سر و پیشانی باشد. (برهان ). تارک سر را گویند که بالاتر از پیشانی است