سرگردانفرهنگ مترادف و متضاد۱. آواره، دربهدر، ولو، ویلان، بیخانمان ۲. حیران، سرگشته، گیج، متحیر، مضطرب، واله ۳. بلاتکلیف ۴. سلندر
سرگرداندیکشنری فارسی به انگلیسیastray, drifter, errant, floater, migratory, planetary, ranger, vagabond, vagrant, wanderer, wandering
سرگردانلغتنامه دهخداسرگردان . [س َ گ َ ] (ص مرکب ) سراسیمه و حیران و پریشان . (آنندراج ). حیران . (ربنجنی ) (ترجمان القرآن ) : بدین در پایه ٔ حیوان بماندبظلمت خوار و سرگردان بماند.
پریشان بودنلغتنامه دهخداپریشان بودن . [ پ َ دَ ] (مص مرکب ) متفرق بودن . پراکنده بودن . || درهم بودن . ژولیده بودن . آشفته بودن . || اضطراب داشتن . متوحش بودن . خیالات واهی داشتن . سرگ
moonدیکشنری انگلیسی به فارسیماه، سرگردان بودن، اواره بودن، ماه زده شدن، دیوانه کردن، بیهوده وقت گذراندن، پرسه زدن
mooningدیکشنری انگلیسی به فارسیmooning، سرگردان بودن، اواره بودن، ماه زده شدن، دیوانه کردن، بیهوده وقت گذراندن، پرسه زدن
peregrinatedدیکشنری انگلیسی به فارسیپیروز شد، سرگردان بودن، بزیارت رفتن، سفر کردن، اواره بودن، در کشور خارجی اامت کردن