سرونلغتنامه دهخداسرون . [ س َ / س ُ ] (اِ) شاخ هر حیوان . (غیاث ). شاخ است اعم از شاخ گاو و گوسپند و امثال آن . (برهان ). مرادف سُرو. (رشیدی ) : سرون سر گاومیشی براست همی این بر
سرونلغتنامه دهخداسرون . [ س ُ ] (اِ) سرین است که نشستنگاه مردمان و کفل چهارپایان باشد. (برهان ). سرین . (رشیدی ). سرین و کفل . (غیاث ) : کفلش با سلاح بشکفتم گرچه برتابد آن میان
سرون گاهلغتنامه دهخداسرون گاه . [ س ُ ] (اِ مرکب ) سُروگاه . جای رُستن شاخ حیوان و آن هر دو طرف سر است در عرض . آن را بعربی شقیقه گویند. (غیاث ). موضعی که از آن شاخ روید که عبارت از
سرون گاهلغتنامه دهخداسرون گاه . [ س ُ ] (اِ مرکب ) سُروگاه . جای رُستن شاخ حیوان و آن هر دو طرف سر است در عرض . آن را بعربی شقیقه گویند. (غیاث ). موضعی که از آن شاخ روید که عبارت از
دوران سرونلغتنامه دهخدادوران سرون . [ س َ ] (اِخ ) پادشاه جادویان که باشت زرتشت پیغمبر معاصر بود و چون می دانست که این پیغمبر آیین وی را بر هم خواهد زد به خیال کشتن او بود. (ناظم الاط