سرزنلغتنامه دهخداسرزن . [ س َ زَ ] (نف مرکب ) سرکش و عنان پیچنده و نافرمان . (برهان ) (آنندراج ) : این چو مگس خون خور و دستاردارو آن چو خره سرزن و باطیلسان .خاقانی .
سرزنفرهنگ فارسی عمید۱. (ورزش) در فوتبال، بازیکنی که در زدن ضربات با سر مهارت دارد.۲. آنکه از اطاعت امری سر باز زند؛ سرکش؛ نافرمان؛ سرزننده.
شیرزنلغتنامه دهخداشیرزن . [ زَ ] (اِ مرکب ) زن دلیر و بی باک . (فرهنگ فارسی معین ). || شیر ماده ، مقابل شیر نر. (ناظم الاطباء).
سرگزینلغتنامه دهخداسرگزین . [ س َ گ ُ ] (اِ مرکب ) آن باشد که کسان حاکم از هر گله ٔ گوسفند و گاوو ایلخی اسب یک گوسفند و یک گاو و یک اسب انتخاب و گزین کرده بگیرند. (برهان ) (جهانگیری ). عمده از مواشی که برای حاکم انتخاب کنند. (آنندراج ) : اندر آن میدان که راند فوج دشم
سرگزینفرهنگ فارسی عمیدگاو و گوسفند یا اسب که در قدیم برای پادشاه یا حاکم از گله جدا میکردند و میبرند.
سرزندگیلغتنامه دهخداسرزندگی . [ س َ زِ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی سرزنده . بانشاط بودن . رجوع به ماده ٔ بعد شود. || مهتری . بزرگی : هر آنکه دعوی سرزندگی کند در نظم اگرچه لاف سخن مرده ٔ ترا عار است .
سرزندهلغتنامه دهخداسرزنده . [ س َ زِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) سربزرگ ، چه زنده بمعنی بزرگ است . (غیاث ). سربزرگ ، چه زنده بمعنی مطلق بزرگ است ، از این جاست که فیل بزرگ را زنده پیل گویند. (از آنندراج ). مهتر. بزرگ : سرزنده ای نماند جهان خر
سرزنشلغتنامه دهخداسرزنش . [ س َ زَ ن ِ ] (اِمص مرکب ) نکوهش و ملامت . (آنندراج ). توبیخ . سرکوفت . سراکوفت . بیغاره . نکوهش : نه بیغاره دیدند بر بدکنش نه درویش را ایچ سوسرزنش . ابوشکور.چنین داد پاسخ که بر بدکنش نباید مگر کشتن و
سرزندهفرهنگ فارسی عمید۱. سرحال؛ سرخوش؛ شادمان؛ بانشاط.۲. [قدیمی] معروف؛ نامدار.۳. [قدیمی] متنفذ.۴. [قدیمی] سردسته.۵. [قدیمی] بزرگتر صنف یا طایفه؛ سرجنبان.
قچبازلغتنامه دهخداقچباز. [ ق ُ ] (نف مرکب ) قوچباز. آنکه گوسفندان سرزن (شاخ زن ) را با هم بجنگاند. (آنندراج ) : چو دیده جلوه قچباز خویش در میدان سر نشانده همی خورد عاشق حیران .سیفی (از آنندراج ) (بهار عجم ).
خونخورلغتنامه دهخداخونخور. [خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) خورنده ٔ خون : این چو مگس خونخور و دستاردارو آن چو خره سرزن و با طیلسان . خاقانی . || کنایه از سفاک و خونریز : ای اژد
دستاردارلغتنامه دهخدادستاردار. [ دَ ] (نف مرکب ) دستاردارنده .دستارور. معمم . (یادداشت مرحوم دهخدا) : این چو مگس خونخور و دستاردارو آن چوخره سرزن و باطیلسان . خاقانی . || دارنده ٔ سفره . سفره دار. متصدی سفره . || دارنده ٔ حوله . خادم و
میدان کشیدنلغتنامه دهخدامیدان کشیدن . [ م َ / م ِ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) خویشتن را جمع کرده پس رفتن از برای جستن و این در گوسفند سرزن ظاهر است . (آنندراج ). دورخیز کردن . خود راجمع کرده پس رفتن برای برجستن . (غیاث ) <span class="
طیلسانلغتنامه دهخداطیلسان . [ طَ ل َ ] (معرب ، اِ) بفتح طاء و تثلیث لام ، از قول عیاض و غیر او، چادر. معرب است ، اصله تالشان . (منتهی الارب ) (المغرب للمطرزی ). اعجمی معرب و الجمع طیالسه بالهاء و قد تکلمت به العرب . (المعرب جوالیقی ). و در تهذیب و نیز ارموی معرب تالشان با شین ضبط کرده اند ولی ا
سرزندگیلغتنامه دهخداسرزندگی . [ س َ زِ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی سرزنده . بانشاط بودن . رجوع به ماده ٔ بعد شود. || مهتری . بزرگی : هر آنکه دعوی سرزندگی کند در نظم اگرچه لاف سخن مرده ٔ ترا عار است .
سرزندهلغتنامه دهخداسرزنده . [ س َ زِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) سربزرگ ، چه زنده بمعنی بزرگ است . (غیاث ). سربزرگ ، چه زنده بمعنی مطلق بزرگ است ، از این جاست که فیل بزرگ را زنده پیل گویند. (از آنندراج ). مهتر. بزرگ : سرزنده ای نماند جهان خر
سرزنشلغتنامه دهخداسرزنش . [ س َ زَ ن ِ ] (اِمص مرکب ) نکوهش و ملامت . (آنندراج ). توبیخ . سرکوفت . سراکوفت . بیغاره . نکوهش : نه بیغاره دیدند بر بدکنش نه درویش را ایچ سوسرزنش . ابوشکور.چنین داد پاسخ که بر بدکنش نباید مگر کشتن و
سرزندهفرهنگ فارسی عمید۱. سرحال؛ سرخوش؛ شادمان؛ بانشاط.۲. [قدیمی] معروف؛ نامدار.۳. [قدیمی] متنفذ.۴. [قدیمی] سردسته.۵. [قدیمی] بزرگتر صنف یا طایفه؛ سرجنبان.