سردگویلغتنامه دهخداسردگوی . [ س َ ] (نف مرکب ) کنایت از کندطبع. (آنندراج ) (انجمن آرا) (برهان ). || کسی که به سخن گفتن مردم را آزار کند. (آنندراج ) (انجمن آرا). کسی که مردم را به
سرودگویلغتنامه دهخداسرودگوی . [ س ُ ] (نف مرکب ) سرودگوینده . مغنی . (محمودبن عمر). مطرب . (دهار). سرودسرای : بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی گاهی سرودگوی شد و گاه شعرخوان . منوچه
سرودگویانلغتنامه دهخداسرودگویان . [ س ُ ] (ق مرکب ) در حال سرود گفتن : هر دم ز دیار خویش پویان بر نجد شدی سرودگویان . نظامی .رجوع به سرود شود.
خیولغتنامه دهخداخیو. [ خ َ / خیو ] (اِ) تف ، آب دهن ، خلشک . (ناظم الاطباء). تفو، اخ تف ، خیم ، ته ، تهو، بزاق ، بصاق ، بساق ، لعاب ، رضاب ، لیاط، ریق ، خدو، انجوغ ، انجوخ ، لف
گوییلغتنامه دهخداگویی . (ص نسبی ) منسوب به گوی . به شکل گوی . چون گوی . از گوی ، یعنی مدور. مانند گوی . (انجمن آرا) (آنندراج ). گرد. (ناظم الاطباء). کروی : سراسر سپهران گویی ، و
گویلغتنامه دهخداگوی . (نف مرخم ) مرخم و مخفف گوینده .- آفرین گوی ؛ آفرین گوینده : که باد آفریننده ای را سپاس که کرد آفرین گوی را حق شناس . نظامی .- آمین گوی ؛ آمین گوینده . ک