سرخ رویلغتنامه دهخداسرخ روی . [ س ُ ] (ص مرکب ) سرخ رو. که چهره ٔ او سرخ باشد : یعنی ز صبح صادق انعام شمس دین از شرم سرخ روی شفق وار میروم . خاقانی .در بوستانسرای تو بعد از تو کی ب
سرخ روییلغتنامه دهخداسرخ رویی . [ س ُ ] (حامص مرکب ) روی سرخ داشتن . قرمزی چهره داشتن : امروز سرخ رویی من دانی از چه خاست زآن کآتش نیاز دمیدم به صبحگاه . خاقانی .مغ را که سرخ رویی ا
بطپانچه روی خود را سرخ داشتنلغتنامه دهخدابطپانچه روی خود را سرخ داشتن . [ ب ِ طَ چ َ / چ ِ ی ِ خوَدْ / خُدْ س ُت َ ] (مص مرکب ) یعنی در عین حزن و اندوه مسرور و شادمان بودن تا موجب شماتت اعدا نشود. (از
soدیکشنری انگلیسی به فارسیبنابراین، پس، چنین، چنان، چندان، اینقدر، بنابر این، انقدر، همینطور، همچنان، بقدری، این طور، چندین، همچو، همینقدر، بهمان اندازه، از انرو، باین زیادی
سرخ روییلغتنامه دهخداسرخ رویی . [ س ُ ] (حامص مرکب ) روی سرخ داشتن . قرمزی چهره داشتن : امروز سرخ رویی من دانی از چه خاست زآن کآتش نیاز دمیدم به صبحگاه . خاقانی .مغ را که سرخ رویی ا
سرخ رولغتنامه دهخداسرخ رو. [ س ُ ] (ص مرکب ) سرخ روی . که رخ وی سرخ باشد. که رخ سرخ دارد : ز دیگر طرف سرخ رویان روس فروزنده چون قبله گاه مجوس . نظامی .همه سرخ رویند و پیروزه چشم ز
آل تمغافرهنگ فارسی عمید / قربانزادهمُهر و اثر مُهری که پادشاهان مغول و ایلخانان با مرکب سرخ روی فرمانها میزدند.
سرخلغتنامه دهخداسرخ . [ س ُ ] (ص ) رنگی معروف . (آنندراج ). شنجرف . زنجفر. (زمخشری ). احمر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). انواع آن : آتشی . ارغوانی . بلوطی . پشت گلی . جگ