سرخرلغتنامه دهخداسرخر. [ ] (اِخ ) دهی از دهستان جمعآبرود بخش حومه ٔ شهرستان دماوند.دارای 115 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران
خرلغتنامه دهخداخر. [ خ َ ] (اِ) حیوانی است که آنرا بعربی حمار اهلی گویند. اگر کسی را عقرب گزیده باشد، باید که به آواز بلند بگوش خر بگوید که مرا عقرب گزیده است و واژگونه بر او
تختفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. [عامیانه] = تختخواب۲. نشیمنگاهی که از چوب یا فلز به شکل مربع یا مربعمستطیل میسازند و دارای چهارپایه یا بیشتر است.۳. کرسی.۴. جایگاه مخصوص که پادشاهان بر آ
طاوهلغتنامه دهخداطاوه . [ وَ / وِ ] (اِ) ظرفی است فلزی برای سرخ کردن اطعمه به کار رود. در ترکی طابه و در ترکی عامیانه طاوه مأخوذ از تاوه ٔ فارسی است . این کلمه در عربی بصورت طا
داغفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. [عامیانه] بسیارگرم؛ سوزان.۲. [مجاز] جالب؛ هیجانانگیز.۳. (اسم) [مجاز] نشانه.۴. (اسم) [مجاز] غم و اندوه و درد و رنج که از مرگ عزیزی به انسان دست دهد: ◻︎ ای خض