سرایلغتنامه دهخداسرای . [ س َ ] (اِ) سَرا. خانه که به عربی بیت خوانند. (برهان ). خانه . (آنندراج ) (رشیدی ). دار. (منتهی الارب ) (دهار) (المنجد). منزل . (منتهی الارب ) : دور ماند از سرای خویش و تبارنه سری ساخت بر سر کهسار. رودکی .س
سرایلغتنامه دهخداسرای . [ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر. دارای 1734 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات ، حبوب . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
سرایلغتنامه دهخداسرای . [ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شرفخانه ٔ بخش شبستر شهرستان تبریز. دارای 744 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات ، حبوب . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
سرایلغتنامه دهخداسرای . [ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آب (بلوک شعیبه ) بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 100 تن سکنه است . آب آنجا از رودخانه ٔ دز تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سرایلغتنامه دهخداسرای . [ س َ ] (اِخ ) نام شهری است بزرگ و حسن خیز در جانب شمال دارالملک تاتار. (برهان ). نام شهری است از ترکستان و آن را سرای باتوخان گفتندی زیرا که باتوخان بن جوجی خان بانی آن بوده و از آن جا تا دربند سه چهار مرحله است . (آنندراج ). شهر سرای در کنار شط ولگا و شمال بحر خزر. (
پیایند 3sereiواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ کامل مراحل پیاپی در توالی جنگل که در هریک اجتماع گیاهی متفاوت استقرار مییابد
رقصاکchoreaواژههای مصوب فرهنگستانحرکتی پرشی و غیرارادی که بهویژه در شانهها و مفاصل خاصرهای ـ رانی و صورت ایجاد شود و موجب پیچوتابی شبیه به رقص در بدن گردد
سیراءلغتنامه دهخداسیراء. (اِخ ) دهی است جزء دهستان ارنگه بخش کرج شهرستان تهران . دارای 127 تن سکنه . آب آن از رود کرج و چشمه سار. محصول آنجا غلات ، باغات میوه ، لبنیات و عسل است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
سیراءلغتنامه دهخداسیراء. [ س َ ] (ع اِ) نوعی از چادرها است که خطوط زرد دارد یا از ابریشم و زربافته باشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). جامه ای که ابریشم در آن بکار برده باشند. (مهذب الاسماء). || گیاهی است که به گیاه خله ماند. || پوست که بخسته چفسیده باشد. || پرده ٔ دل . || شاخ خرمابن . (منتهی ال
سرایانلغتنامه دهخداسرایان . [ س َ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز دهستان بخش حومه ٔ شهرستان فردوس . دارای 3246 تن سکنه است . آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات ، زعفران ، پنبه ، زیره و باغات و ابریشم است . شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است . مزارع انجیرب
سرایالغتنامه دهخداسرایا. [ س َ ] (ع اِ) ج ِ سَریّة، بمعنی پاره ای از لشکر از پنج نفر تا سه صد یا چهارصد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) : پس از آن معاویه سرایا را به عراق فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 292).
آرمان سرالغتنامه دهخداآرمان سرا. [ س َ ] (اِ مرکب ) آرمان سرای . سرای حسرت . این جهان . ایرمان سرای .
سرافرهنگ فارسی عمید۱. خانه؛ جا؛ مکان؛ منزل.۲. خانۀ بزرگ.⟨ سرای بقا: [قدیمی، مجاز] = ⟨ سرای پسین⟨ سرای پسین: [قدیمی، مجاز] آخرت؛ جهان دیگر.⟨ سرای جاوید: [مجاز] دنیای دیگر؛ عالم دیگر؛ بهشت.⟨ سرای سپنج: [قدیمی]۱. خانۀ عاریت.۲. [مجاز] دنیا.⟨ سرا
سرای دودرلغتنامه دهخداسرای دودر. [ س َ ی ِ دُ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از دنیا : دویست و پنجه و سه سال کرد عمر چو هودبدست مرگ زبون شد در این سرای دودر.ناصرخسرو.
سرای درنگلغتنامه دهخداسرای درنگ . [ س َ ی ِ دِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جای باش . جای آرامش . اقامتگاه . منزلگاه : اگر شارسان از بر کوهسارسرای درنگ است و جای شمار. فردوسی .چنین تا رسیدند نزدیک گنگ که آن بود خرم سرای درنگ .<
سرای هفت رخشانلغتنامه دهخداسرای هفت رخشان . [ س َ ی ِ هََ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان . (برهان ) (آنندراج ).
سرای درملغتنامه دهخداسرای درم . [ س َ ی ِ دِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دارالضرب . دارالسکه . ضرابخانه : شهرکی است از وی تا لب رود پرک فرسنگی است و اندر وی سرای درم زدن است [ به ماوراءالنهر ]. (حدود العالم ).همی کرد اندیشه ٔ بیش و کم بفرمود پس تا سرای درم بس
دانشسرایلغتنامه دهخدادانشسرای . [ ن ِ س َ ] (نف مرکب ) دانش سرا. سراینده ٔ دانش : چو شد بر سر آن بارگاه و سرای برآورد سر شاه دانش سرای .اسدی .
درسرایلغتنامه دهخدادرسرای . [ دَ س َ ] (اِ مرکب ) دربار. درگاه . آستان : چنین تا به آباد جایی رسیدز هامون سوی درسرایی رسید. فردوسی .بزرگان که بودند بر درسرای بیاوردشان مرد پاکیزه رای . فردوسی .چو لشک
درم سرایلغتنامه دهخدادرم سرای .[ دِ رَ س َ ] (اِ مرکب ) درم سرا. سرای درم . دارالضرب . ضرابخانه . دارالسکه . (دهار). میخکده : نمود صبح درست ستاره خالی مانددرم سرای فلک همچو کلبه ٔ قلاب .خواجه عمید لوبکی (از جهانگیری ).
دستان سرایلغتنامه دهخدادستان سرای . [ دَ س َ ] (نف مرکب ) دستان سرا. دستان سراینده . نغمه سرا. سرودخوان . نغمه خوان : بهر شاخ کافور بر جای جای بسی مرغ دیدند دستان سرای . اسدی .بسی چشمه آب روان جای جای بهر گوشه مرغان دستان سرای .
دوسرایلغتنامه دهخدادوسرای . [ دُ س َ ] (اِ مرکب ) دوسرا. دوجهان . دودنیا. دوعالم . دوگیتی . (آنندراج ). دنیا و آخرت . (یادداشت مؤلف ) : خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هر دوسرای . فردوسی .رجوع به دوسرا شود.