سرادلغتنامه دهخداسراد. [ س َ ] (ع اِ) خلال ، فارسی آن غوره ٔ خرما. (الفاظ الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). خلال است که غوره ٔ خرما باشد. (برهان ). غوره ٔ خرمای سخت شده . || خرمابن که از تشنگی خشک و پژمرده باشد. (آنندراج ) (منتهی الارب ).
سرادلغتنامه دهخداسراد. [ س ِ ] (ع مص ) درز دوختن ادیم .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || (اِ) آنچه بدان دوزند. (آنندراج ) (منتهی الارب ). درفش . (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد).
ارّهایserrateواژههای مصوب فرهنگستانویژگی برگی دارای حاشیهای با دندانههای کوچک تیز که نوک آنها به سمت رأس باشد
دوارّهایbiserrate, doubly serrateواژههای مصوب فرهنگستانویژگی برگی که دندانههای حاشیۀ ارّهای آن مجدداً ارّهای شده باشد
ریزارّهایserrulate, finely serrateواژههای مصوب فرهنگستان[زیستشناسی- علوم گیاهی] ویژگی برگی که حاشیۀ آن دندانههای ارّهای بسیار ریز داشته باشد [حشرهشناسی] ویژگی پیوستهایی که دارای دندانههای ریز ارّهمانند باشد
شرادلغتنامه دهخداشراد. [ ش ِ / ش ُ ](ع مص ) شرود. رمیدن . (منتهی الارب ). رمیدن ستور. (یادداشت مؤلف ). رمیدن و ترسیده شدن . (ناظم الاطباء).
سرادارلغتنامه دهخداسرادار. [ س َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) در زبان کنونی «سرای دار» (از: سرای + دار (دارنده )) به خادم منازل بزرگ و مؤسسات اطلاق میشود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کسی را گویند که خدمت دارالشفا کند و به احوال بیماران بپردازد. (برهان ). خدمتکار بیمارستان . (ناظم الاطباء). اسبا
سرادخلغتنامه دهخداسرادخ . [ س ُ دِ ] (ع اِ) سردوخ . خرمای تر نهاده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). السُرْدوخ ؛ تمر یصَب ّ علیه الماء. (اقرب الموارد).
سرادقلغتنامه دهخداسرادق . [ س ُ دِ ] (ع اِ) سراپرده . ج ، سرادقات . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (دهار).سراپرده و شامیانه . (غیاث ) (ربنجنی ). و بعضی نوشته اند که این معرب سراپرده است . (آنندراج ) : بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان .<br
سرادقدیکشنری عربی به فارسیغرفه نمايشگاه , عمارت کلا ه فرنگي , چادر صحرايي , درکلا ه خيمه زدن , درکلا ه فرنگي جا دادن
حسن زرادلغتنامه دهخداحسن زراد. [ ح َ س َ ن ِ زَرْ را ] (اِخ ) سراد کوفی . رجوع به حسن بن محبوب زراد کوفی شود.
تسریدلغتنامه دهخداتسرید. [ ت َ ] (ع مص ) درز دوختن ادیم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از المنجد).دوختن کفش . (از متن اللغة). || سوراخ کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از المنجد). || نیکو روان و نقل کردن سخن را. || پی در پی داشتن روزه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || دارای سراد شدن د
زره گرلغتنامه دهخدازره گر. [ زَ / زِ رِه ْ گ َ ] (ص مرکب ) زره ساز و کسی که زره می سازد. (ناظم الاطباء). معروف . (آنندراج ). زراد. دراع . سراد. زره باف . آن که زره سازد. نساج . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : باد زره گر شده ست آب مسلسل ز
سردلغتنامه دهخداسرد. [ س َ ] (ع مص ) دراز ادیم دوختن . (منتهی الارب ). دوختن چرم را. سِراد. (از اقرب الموارد). رجوع به مصدر مزبور شود. مشک دوختن . (تاج المصادر بیهقی ). || سوراخ کردن . (منتهی الارب ). سوراخ کردن چیزی را. (از اقرب الموارد). || زره بافتن . (منتهی الارب ). زره پیوستن . (ترجمان
بسرلغتنامه دهخدابسر. [ ب ُ / ب ُ س ُ ] (ع اِ) غوره ٔ خرما و آنچه از شکوفه ٔ خرما اول ظاهر شود آن را طلع خوانند و چون بسته گردد، سَیّاب گویند و هرگاه سبز گردد جَدّال و سَراد و خَلال و چون اندکی کلان گردد آن را بغو خوانند و چون از آن کلان شود بُسر است بعد از آ
سرادارلغتنامه دهخداسرادار. [ س َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) در زبان کنونی «سرای دار» (از: سرای + دار (دارنده )) به خادم منازل بزرگ و مؤسسات اطلاق میشود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کسی را گویند که خدمت دارالشفا کند و به احوال بیماران بپردازد. (برهان ). خدمتکار بیمارستان . (ناظم الاطباء). اسبا
سرادخلغتنامه دهخداسرادخ . [ س ُ دِ ] (ع اِ) سردوخ . خرمای تر نهاده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). السُرْدوخ ؛ تمر یصَب ّ علیه الماء. (اقرب الموارد).
سرادقلغتنامه دهخداسرادق . [ س ُ دِ ] (ع اِ) سراپرده . ج ، سرادقات . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (دهار).سراپرده و شامیانه . (غیاث ) (ربنجنی ). و بعضی نوشته اند که این معرب سراپرده است . (آنندراج ) : بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان .<br
سرادقدیکشنری عربی به فارسیغرفه نمايشگاه , عمارت کلا ه فرنگي , چادر صحرايي , درکلا ه خيمه زدن , درکلا ه فرنگي جا دادن
اسرادلغتنامه دهخدااسراد. [ اِ ] (ع مص ) صاحب غوره ٔسخت شده گردیدن خرمابن : اسرد النخل . (منتهی الارب ).