سخدلغتنامه دهخداسخد. [ س َ ] (ع ص ) گرم . (منتهی الارب ): ماء سخد؛ آب گرم . (ناظم الاطباء). حار. (اقرب الموارد). || (اِ) آماس . (منتهی الارب ) (آنندراج ). و از این معنی است فیص
سخدلغتنامه دهخداسخد. [ س ُ ] (ع اِ) آب زرد سطبر که با بچه از زهدان برآید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). ج ، اسخاد. || زردی است همراه با ورم در رخسار،
خبلغتنامه دهخداخب . [ خ َ ] (اِ فعل ) خاموش . امر به خاموشی . خفه شو. کلام مگو. بیش ازین مگو : فلک چون این سخن بشنید گفتابرو ابن یمین خب باش یعنی ! ابن یمین .
بلند شدنلغتنامه دهخدابلند شدن . [ ب ُ ل َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) افراخته شدن (شمشیر). (ناظم الاطباء). || افراخته شدن (بنا و جز آن ). (فرهنگ فارسی معین ). مرتفع شدن . (آنندراج ). بالا گ
پوئیدنلغتنامه دهخداپوئیدن . [ دَ ] (مص ) رفتن . مشی . شدن . ذهاب : بدانش بود مرد را آبروی به بیدانشی تا توانی مپوی . فردوسی .ستیزه نه خوب آید از نامجوی بپرهیز و گرد ستیزه مپوی . ف
مکرلغتنامه دهخدامکر.[ م َ ] (ع اِمص ، اِ) فریب . (منتهی الارب ). فریب . ریو. تنبل و حیله و خدعه و فریب دادگی و تزویر و ریا و دورویی و غدر. (ناظم الاطباء). فریب و با لفظ بستن و
درونلغتنامه دهخدادرون . [ دَ ] (اِ) اندرون . (برهان ). مقابل بیرون ، اندرون مزیدعلیه آن . (آنندراج ). ضد برون . (انجمن آرا). در میان . (غیاث ). تو. توی . جوف . باطن . بطن . داخل