سختهلغتنامه دهخداسخته . [ س َ / س ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) اسم مفعول از «سختن ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). سنجیده و به وزن در آمده و وزن کرده شده . (برهان ) (غیاث ) : چو بازارگ
سختهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. سنجیده.۲. وزنشده.۳. سنجیدهشده؛ محدود: ◻︎ خرد را و جان را همی سنجد او / در اندیشهٴ سخته کی گنجد او (فردوسی: ۱/۱۳).
سخته گفتنلغتنامه دهخداسخته گفتن . [ س َ ت َ / ت ِ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) سنجیده گفتن : سخن پیش فرهنگیان سخته گوی بهر کس نوازنده و تازه روی . فردوسی .از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازوفر
سخته کمانلغتنامه دهخداسخته کمان . [ س َ ت َ / ت َ ک َ ] (ص مرکب ) مرادف سخت کمان . (آنندراج ) : هر کجا سخته کمانی بود چست تیر می انداخت هر سو گنج جست .مولوی .
روی سختهلغتنامه دهخداروی سخته . [ س َ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) روسخته و انتیمون . (ناظم الاطباء). رجوع به روسخته و انتیمون شود.
سخته گفتنلغتنامه دهخداسخته گفتن . [ س َ ت َ / ت ِ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) سنجیده گفتن : سخن پیش فرهنگیان سخته گوی بهر کس نوازنده و تازه روی . فردوسی .از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازوفر
سخته کمانلغتنامه دهخداسخته کمان . [ س َ ت َ / ت َ ک َ ] (ص مرکب ) مرادف سخت کمان . (آنندراج ) : هر کجا سخته کمانی بود چست تیر می انداخت هر سو گنج جست .مولوی .
روی سختهلغتنامه دهخداروی سخته . [ س َ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) روسخته و انتیمون . (ناظم الاطباء). رجوع به روسخته و انتیمون شود.
اتزانلغتنامه دهخدااتزان . [ اِت ْ ت ِ ] (ع مص ) سخته فاستدن . (زوزنی ) بسخته فاستدن . (تاج المصادر بیهقی ). سنجیده گرفتن . سنجیده ستاندن چیزی را. || سنجیده شدن . سنجیده شدن شعر.
بامعیارلغتنامه دهخدابامعیار. [ م ِ ] (ص مرکب ) سخته . که معیار دارد. بقاعده . مرتب و منظم . سنجیده : سخن باید که بامعیار باشدکه پرگفتن خران را بار باشد. نظامی .و رجوع به معیار شود.