سحیقلغتنامه دهخداسحیق . [ س َ ] (ع ص ) جای دور. (منتهی الارب ). جای دور و از آن معنی است در قرآن : تهوی به الریح فی مکان سحیق . (قرآن 31/22). (اقرب الموارد).بریدم بدان کشتی کوه
سحیقةلغتنامه دهخداسحیقة. [ س َ ق َ ] (ع اِ) باران بزرگ که هر چه درراه آن باشد برندد. ج ، سحائق . (اقرب الموارد). رجوع به سحیفه شود. || کینه . (مهذب الاسماء).
سحاقةلغتنامه دهخداسحاقة. [ س َح ْ حا ق َ ] (ع ص ) بسیار کوبنده . (اقرب الموارد). زن سعتری . (دهار) (مهذب الاسماء): امراءة سحاقة؛ زن بزرگ و فروهشته پستان و این نعت بدانست مر زنان
سحیقةلغتنامه دهخداسحیقة. [ س َ ق َ ] (ع اِ) باران بزرگ که هر چه درراه آن باشد برندد. ج ، سحائق . (اقرب الموارد). رجوع به سحیفه شود. || کینه . (مهذب الاسماء).
ذماریلغتنامه دهخداذماری . [ ذِ ری ی ] (ص نسبی ) سمعانی گوید نسبت است به قریه ای به یمن به شانزده فرسنگی صنعاء موسوم به ذمار. و حکی ان ّ الأسود العبسی کان معه شیطانان یقال لأحده
حجرالعوزلغتنامه دهخداحجرالعوز. [ ح َ ج َ رُل ْ ع َ ] (ع اِ مرکب ) ابوریحان بیرونی درکتاب الجماهر در ذیل شادنج گوید: و قال اهل زرویان فی حجر العوز المضاهی للخماهن . انه یحک بماء علی
صفاقةلغتنامه دهخداصفاقة. [ ص َ ق َ ](ع اِمص ) شوخ روئی . || محکمی . قرصی . زیر بار نرفتن . || سختگی جامه . (منتهی الارب ). سفتگی و پختگی جامه . یقال : ثوب صفیق و هی خلاف السحیق .
فلاتلغتنامه دهخدافلات . [ ف َ ] (ع اِ) بیابانی که خالی از آب و گیاه باشد. (غیاث از منتخب و شروح نصاب ). فَلاة. دشت بی آب وگیاه . بیابان بی آب . صحرای وسیعو فراخ . ج ، فلوات . (ف