ستوریلغتنامه دهخداستوری . [ س ُ ] (اِخ ) عبدالعزیزبن ستوری ابن محمد. از محدثان است . (منتهی الارب ).
ستوریلغتنامه دهخداستوری . [ س ُ ] (حامص ) ستور بودن . حالت ستور : سوی خردمند ز خر خرتر است هر که مر او را بستوری رضاست . ناصرخسرو.از حال نباتی برسیدم بستوری یک چند همی بودم چون م
ستورفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهحیوان چهارپا که سواری بدهد یا بار ببرد مانند اسب و استر؛ چهارپا؛ چارپا؛ چاروا.
چال پشتلغتنامه دهخداچال پشت . [ پ ُ] (ص مرکب ) ستوری که شانه و کفلش برآمده و کمرش فرورفته باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به چاک پشت شود.
کظوملغتنامه دهخداکظوم . [ ک َ ] (ع ص ) ستوری که نشخوار نکند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
گورسملغتنامه دهخداگورسم . [ س ُ ] (ص مرکب ) ستوری که سم آن سم گور را ماند : سیه چشم و گیسوفش و مشک دم پری پوی و آهوتک و گورسم . اسدی .اشقر گورسم چوزین کردی گور بر گردش آفرین کردی
مبدانلغتنامه دهخدامبدان . [ م ِ ] (ع ص ) ستوری که به اندک علف فربه شود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رجل مبدان مبطان ؛ سمین ضخم البطن . (اقرب الموارد).