سبزخنگفرهنگ فارسی عمید۱. اسب؛ اسب تیرهرنگ.۲. [مجاز] فلک.۳. [مجاز] آسمان: ◻︎ فلک بر سبزخنگی تند تیز است / ز راهش روح را جای گریز است (نظامی۲: ۱۹۰)، ◻︎ مه جلوه مینماید بر سبزخنگ گردون / تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان (حافظ: ۷۷۰).
اشهب اخضرلغتنامه دهخدااشهب اخضر. [ اَ هََ ب ِ اَ ض َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسب سبزخنگ . (مهذب الاسماء). و رجوع به اشهب شود.
اشهابلغتنامه دهخدااشهاب . [ اِ ] (ع مص ) اشهاب سنة قوم را؛لاغر گردانیدن سال مواشی قوم را، کذا فی نسخة من القاموس . (منتهی الارب ). اشهاب عام قوم را؛ برهنه کردن ضیاع و مرغزارهای آنان را از گیاه و ریشه کن کردن آنها را. (از المنجد). || اشهاب فحل ؛ بچه ٔ سبزخنگ آوردن گشن . (منتهی الارب ). بچه های
پالادهلغتنامه دهخداپالاده . [ دَ / دِ ] (اِ) پالاد. اسب جنیبت . (اوبهی ). اسب کوتل . (برهان ) : ابلق ایام را تا برنشیند، میرودسبزخنگ چرخ پیش قدر او پالاده ای . عنصری .|| (ص ) بدگوی و مفسد و اهل غیبت
اشهیبابلغتنامه دهخدااشهیباب . [ اِ ] (ع مص ) سبزخنگ شدن اسب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). اشهباب . (زوزنی ). و رجوع به اشهباب شود. || جای جای سبز مانده خشک شدن کشت ، یقال : اشهاب َّ الزرع ؛ اذا هاج و بقی فی خلاله شی ٔ اخضر. (منتهی الارب ). خشک شدن کشت و جای جای سبز ماندن . (ناظم ال
خنگلغتنامه دهخداخنگ . [ خ ِ ] (ص ) سفید. اشهب . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) : یزیدبن مهلب بر اسبی خنگ نشسته بود و پیش صف اندر همی گشت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).یکی مادیان تیز بگذشت خنگ برش چون بر شیر و کوتاه لنگ . فردوسی .هم