سابریلغتنامه دهخداسابری . [ ب ِرْ ری ] (اِخ ) مسدوس بن حبیب قیسی بیاع السابری بصری از محدثان است . (از سمعانی ).
سابریلغتنامه دهخداسابری . [ ب ِ ] (اِخ ) محمدبن عبدالعزیز عدوی قرشی صاحب السابری . معروف به صاعقه ، از مردم بغداد از محدثان است . (سمعانی ).
سابریلغتنامه دهخداسابری . [ ب ِ ] (اِخ ) محمدبن مغیرةبن نصر مکنی به ابوعلی . از محدثان است . (سمعانی ).
سابریلغتنامه دهخداسابری . (اِخ ) از امرای محلی هند در اواخر قرن پنجم بود که در جنگ با قوام الملک نظام الدین هبةاﷲ ابونصر فارسی پیشکار و کدخدا و سپهسالار غزنویان در هند شکست خورد
سابریلغتنامه دهخداسابری . [ ب ِ ] (اِخ ) خررج (؟) بن عثمان سعدی فروشنده ٔ سابری مکنی به ابوالخطاب از محدثان است . (سمعانی ).
صابریلغتنامه دهخداصابری . [ ب ِ ] (اِخ ) او از مردم استانبول و دخترزاده ٔ ملاعرب است . وی مداومت به درس خال خود که قاضی مصر بود داشت و چون او در آب غرق شد مسند قضاوت به صابری تفو
صابریلغتنامه دهخداصابری . [ ب ِ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن احمدبن ابی القاسم ، مکنی به ابی المظفر. رجوع به محمد... شود.
صابریلغتنامه دهخداصابری . [ ب ِ ] (اِخ ) یوسف بن محمدفقیمی ، مکنی به ابی المعالی . رجوع به یوسف ... شود.
باریک بافتلغتنامه دهخداباریک بافت . (ص مرکب ) پارچه ای که بافت آن دقیق و ظریف باشد:سابری ، زره باریک بافت استوار ساخت . (منتهی الارب ).
جدلغتنامه دهخداجد. [ ج ُدد ] (اِخ ) نام آبی است بنی سعد را بنا بر تفسیری که ابن سکیت از این ابیات عدی بن الرقاع کرده است : فألمّت ْ بذی المویقع لمّاجف عنها مصدع فالنضاءثمّت ا
جرجانیلغتنامه دهخداجرجانی . [ ج ُ ](اِخ ) بکیربن جعفر سلیمی . قاضی جرجان بود. وی از عمران بن عبیدالضبی و سفیان ثوری و مغیرةبن موسی بصری وابونصر بیوردی روایت کند و از سفیان ثوری در
چالندرلغتنامه دهخداچالندر. [ ل َ دَ] (اِخ ) نام ولایتی معروف در هندوستان . نام ولایتی در هندوستان که «مسعودسعد» شاعر نامدار ایرانی چند سالی از دوران آزادی خود را در آن محل میزیسته