سبیلیلغتنامه دهخداسبیلی . [ س َ ] (ق ) به سبیل . برایگان . مفت . مجانی : ز بس کو داد سیم و زر سبیلی نماند اندر جهان نام بخیلی .(ویس و رامین ).
سبیلیلغتنامه دهخداسبیلی .[ س َ ] (ص نسبی ) نسبتی است مر سبیلة را و آن بطنی است از قضاعة. (الانساب سمعانی ) (لباب الانساب ص 531).
کلاته سبیلیلغتنامه دهخداکلاته سبیلی . [ک َ ت ِ س ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شاندیز بخش طرقبه ٔ شهرستان مشهد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چخماقیلغتنامه دهخداچخماقی . [ چ َ ] (ص نسبی ) منسوب به چخماق . منسوب به سنگ چخماق . سنگ چخماق . - سبیل چخماقی . سبیل های چخماقی ؛ سبیل تاب داده و از دو سوی بجانب بالاگرائیده . سبیلی که نوک تافته و برگشته بسوی بالا دارد. بروتی که دنبال آن از دو سوی ببالا برگشته باشد.
دازلغتنامه دهخداداز. (اِخ ) دهی از دهستان آتبای بخش پهلوی دژ شهرستان گبندقابوس واقع در 12 الی 24هزارگزی خاور پهلوی دژ. دشت معتدل ، مرطوب ، مالاریائی و دارای 300 تن سکنه است . آب آن از قنات و
زیرلغتنامه دهخدازیر. (اِخ ) ابن بلخی در ذیل «زیر و کوه جیلویه » آرد: این قهستانی است نواحی بسیار و حومه ٔ آن زیراست و هوای آن سردسیر است و آبهای روان بسیار و دیهها داشتست نیکو اما در روزگار فترت و استیلاء ملحدان اباد اﷲ سنتهم خراب گشت و درختستان میوه هاست . و زیر،جامع و منبر دارد و نواحی آن
زیرلغتنامه دهخدازیر. (ع اِ) (از «زور») گویک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تکمه . (شرح قاموس فارسی ). || کتان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس فارسی ) (اقرب الموارد). || خم بزرگ قاراندود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سبوی کلان .(منتهی الارب ) (نا
زیرلغتنامه دهخدازیر. [ زَی ْ ی ِ ] (ع ص ) (از «زور») خشمناک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زیرفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ بالا و زبر] پایین؛ ته.۲. علامتی به شکل «ـِ» که در پایین حرف گذاشته میشود؛ کسره.۳. (صفت) [مقابلِ بم] (موسیقی) صدای پست و نازک؛ صدای باریک.⟨ زیر لب: [مجاز] سخن آهسته؛ سخنی که کسی آهسته با خود یا دیگری بگوید.⟨ زیر نگین: [مجاز] چیزی که در تصرف یا زیر فرمان
زیرلغتنامه دهخدازیر. (ق ، اِ، حرف اضافه ) نقیض بالا. (برهان ). یعنی پایین . پهلوی «ازیر» ، «اژر» ، «هچ -اذر» ، از اوستایی «هچا + اذئیری » ، کردی «ژیر» ، بلوچی عاریتی «چره » و «شرا» و «شر» ... گیلکی «جیر» ، در اوراق مانوی به پارتی «دری » . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). ترجمه ٔ تحت که مقابل فوق است
دوزیرلغتنامه دهخدادوزیر. [ دُ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح نحو) جر. و علامت آن این است « » و آن را زیر حرف نهند وان [ اِن ْ ] تلفظ کنند: زید [ دِن ْ ] . (یادداشت مؤلف ). رجوع به جر شود.
حتیزیرلغتنامه دهخداحتیزیر. [ ] (اِخ ) ناحیتی است همه گرمسیر و درختان خرما دارد و در او هیچ شهر نیست و مردمانش سلاح ورز باشند. (نزهة القلوب ص 116 و 117). ناحیتی همه گرمسیر و درختان خرما و هیچ شهر ندارد و نزدیکی ولایت ایراهستان ا
حسن وزیرلغتنامه دهخداحسن وزیر. [ ح َ س َ ن ِ وَ ] (اِخ ) رجوع به حسنک وزیر و نظام الملک و حسن مهلبی شود.
حسنی وزیرلغتنامه دهخداحسنی وزیر. [ ح َ ی ِ وَ ] (اِخ ) حسین پاشابن عبدالکریم موره وی رومی متخلص به حسنی . مدتی والی بود و در 1294 هَ . ق . درگذشت .دیوان شعر او ترکی است . (هدیة العارفین ج 1 ص 329)