زیبیلغتنامه دهخدازیبی . [ زَ ] (اِخ ) حسن بن الهیثم بن علی التمیمی الزیبی ، مکنی به ابوعلی . وی از حسن بن الفرج الغزی در غزة استماع نمود و ابوبکر احمدبن محمد عبدوس النسوی از او
زیبیلغتنامه دهخدازیبی . [ زَ ] (ص نسبی ) منسوب است به زیب که قریه ای است در ساحل بحرالروم بر کنار عکا. (از انساب سمعانی ). منسوب است به زیب ، روستائی نزدیک عکا. (از معجم البلدان
زیبیدنلغتنامه دهخدازیبیدن . [ دَ ] (مص ) آراستن . (آنندراج ). آراستن و پیراستن . (ناظم الاطباء). || آراسته بودن . خوش آیند بودن . (فرهنگ فارسی معین ). زیبا بودن . (یادداشت بخط مرح
زیبیدنفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. شایسته بودن؛ سزاوار بودن: ◻︎ گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی: ۱۸۷).۲. خوبی و آراستگی داشتن؛ برازیدن.۳. شایسته
زیبیدنلغتنامه دهخدازیبیدن . [ دَ ] (مص ) آراستن . (آنندراج ). آراستن و پیراستن . (ناظم الاطباء). || آراسته بودن . خوش آیند بودن . (فرهنگ فارسی معین ). زیبا بودن . (یادداشت بخط مرح
زیباویلغتنامه دهخدازیباوی . [ وی ی ] (ع ص نسبی ) زیبی . توصیف یک نوع هندوانه ٔ عالی که از روستای «الزیب » که میان «جفه » و «حیفا» واقع است حاصل آید. (از دزی ج 1 ص 616).
بزیبیدنلغتنامه دهخدابزیبیدن . [ ب ِ دَ ] (مص ) (از: ب + زیبیدن ) زیبیدن . زیبا شدن . شایسته و سزاوار شدن . رجوع به زیبیدن شود.
تحالیلغتنامه دهخداتحالی . [ ت َ ] (ع مص ) (از «ح ل و») شگفتی و زیبی نمودن کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): تحالی تحالیاً؛ اظهر حلاوةً و عجباً. (اقرب الموارد) (قطر