زیبلغتنامه دهخدازیب . (اِ) زیبایی و خوبی بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 27). زینت و نیکویی و آرایش باشد. (برهان ). خوبی و زینت و آرایش و آنرا زیبا و زیبان نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). آرایش . (فرهنگ رشیدی ) (شرفنامه ٔ منیری ). نیکویی و زینت . (اوبهی )
زیبلغتنامه دهخدازیب . (اِخ ) در لغت فرس اسدی چ اقبال این کلمه بدین صورت معنی شده : خسرو نوشادست در روم نوشیروان شاهش کرد. فردوسی گوید : شد از زیب خسرو چو خرم بهار (کذا)بهشتی پر از رنگ و روی بهار (کذا). (لغت فرس ص <span class="hl" dir="ltr
زیبلغتنامه دهخدازیب . [ زَ ] (اِخ ) دهی است به کنار دریای روم . (منتهی الارب ). نام قریه ای نزدیک عکا. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). روستای بزرگی است بر ساحل دریای شام ، نزدیک عکا و ابوسعید گوید... قریه ٔ بزرگی است بر ساحل دریای روم نزدیک عکا و به شارستان عکا معروف است ... (از معجم البلدان )
جیبلغتنامه دهخداجیب . [ ج َ ] (ع اِ) گریبان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). ج ، جیوب . (منتهی الارب ): و أدخل یدک فی جیبک تخرج بیضاء. (قرآن 13/27).- سر به جیب تفکر فروبردن ؛ در اندیشه
جیبلغتنامه دهخداجیب . [ ج َ ] (ع مص ) گریبان کردن پیراهن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بریدن . قطع کردن . (اقرب الموارد): جاب البلاد؛ قطعها.
زبلغتنامه دهخدازب . [ زَ ] (ص ) راست و مستقیم . (ناظم الاطباء). راست و درست . (فرهنگ شعوری ج 2 ص 28) : چشم گردان سوی راست و سوی چپ زانکه نبود بخت نامه راست زب .مولوی .</
زبلغتنامه دهخدازب . [ زَ / زِ ] (ص ) رایگان است و آن هرچیز باشد که بیابند یا بمفت بدست کسی آید که در عوض آن چیزی نباید داد. (آنندراج ) (برهان قاطع). رایگان را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (شعوری ج 2 ص <span class="hl" dir="ltr"
زبلغتنامه دهخدازب . [ زَب ب ] (ع مص ) پر کردن مشک را. (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بسیاری موی گردن بعیر. (آنندراج ) . || مجازاً، نزدیکی خورشید بغروب . و این مأخوذ است از زبب (کثرت موی صورت )، زیرا خورشید بهنگام غروب متواری میگردد مانند پنهان شدن رنگ چهره زیر م
زیبادلاللغتنامه دهخدازیبادلال . [ دَ] (ص مرکب ) خوش کرشمه . نیکو غمزه و ناز : کنیزکی را دید باجمال ، زیبادلال . (سندبادنامه ص 138).
زیباجوبلغتنامه دهخدازیباجوب . (اِخ ) دهی از دهستان دینور است که در بخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاهان واقع است و 410 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
زیباچهرلغتنامه دهخدازیباچهر. [ چ ِ ] (ص مرکب ) خوبروی . جمیل . زیباروی : قصه چون گفت ماه زیباچهردر کنارش گرفت شاه به مهر. نظامی .حکم کردندراصدان سپهرکان خلف را که بود زیباچهر. نظامی .چون چنان دید ماه
محیی الدینلغتنامه دهخدامحیی الدین . [ مُح ْ یِدْ دی ] (اِخ ) اورنگ زیب عالم گیر. رجوع به اورنگ زیب شود.
زیبادلاللغتنامه دهخدازیبادلال . [ دَ] (ص مرکب ) خوش کرشمه . نیکو غمزه و ناز : کنیزکی را دید باجمال ، زیبادلال . (سندبادنامه ص 138).
زیباجوبلغتنامه دهخدازیباجوب . (اِخ ) دهی از دهستان دینور است که در بخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاهان واقع است و 410 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
زیباچهرلغتنامه دهخدازیباچهر. [ چ ِ ] (ص مرکب ) خوبروی . جمیل . زیباروی : قصه چون گفت ماه زیباچهردر کنارش گرفت شاه به مهر. نظامی .حکم کردندراصدان سپهرکان خلف را که بود زیباچهر. نظامی .چون چنان دید ماه
شزیبلغتنامه دهخداشزیب . [ ش َ ] (ع ص ) شاخه ٔ پژمرده پیش از آنکه اصلاح یابد. ج ، شُزوب . || کمانی که نه نو باشد نه کهنه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به شزبة شود.
مآزیبلغتنامه دهخدامآزیب .[ م َ ] (ع اِ) ج ِ مِئزاب . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد ذیل ازب ) . ج ِ میزاب . (منتهی الارب ذیل وزب ). رجوع به مئزاب و میزاب شود.
کمرزیبلغتنامه دهخداکمرزیب . [ ک َ م َ ] (اِ مرکب ) چیزی که آرایش کمر بدان باشد چون کیش و تیردان و مانند آن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). هرچیز که برای زینت و آرایش کمر بکار برند. (ناظم الاطباء).