زرمدیلغتنامه دهخدازرمدی . [ زَ م َ ] (صوت ) در تداول عامه ، کلمه ای است دال بر استهزاء و تمسخر. (از فرهنگ فارسی معین ). ازادوات استهزاء و تمسخر. (کلمات عوامانه ٔ کتاب یکی بود یکی
دشتلغتنامه دهخدادشت . [ دَ ] (اِ) صحرا و بیابان . معرب آن دست باشد. (از برهان ). زمین بیابان . (شرفنامه ٔ منیری ). صحرا و بیابان و هامون و زمین هموار و وسیع وبی آب . (ناظم الاط
زرمدیلغتنامه دهخدازرمدی . [ زَ م َ ] (صوت ) در تداول عامه ، کلمه ای است دال بر استهزاء و تمسخر. (از فرهنگ فارسی معین ). ازادوات استهزاء و تمسخر. (کلمات عوامانه ٔ کتاب یکی بود یکی
دستگیرلغتنامه دهخدادستگیر. [ دَ ] (نف مرکب ) آخذ. دست گیرنده : دل سنگ بگذاشتندی به تیرنبودی کس آن زخم را دستگیر. فردوسی . || کسی که دست کسی را بدست برگیرد و بنوازد. (آنندراج ). گی
چونلغتنامه دهخداچون . (حرف اضافه ) در پهلوی چیگون مرکب ازچی (چه ) و گون و گونه که بمعنی قسم و رنگ است و مخفف آن چو میباشد. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). برای تشبیه آید و بمعنی ما
دیبالغتنامه دهخدادیبا. (اِ) قماشی باشد از حریر الوان . (برهان ). قماشی است ابریشمین در نهایت نفاست . (برهان ذیل طراز). و دیبه حریر نیک و دیباج معرب آن است . (انجمن آرا). حریر نی