سر داشتنلغتنامه دهخداسر داشتن . [ س َ ت َ ] (مص مرکب ) خواهش داشتن : من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد. صائب . || رابطه داشتن زنی با مردی . رابطه ٔ ن
خدالغتنامه دهخداخدا. [ خ ُ ] (اِخ ) نام ذات باری تعالی است همچو «اله » و «اﷲ». (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در حاشیه ٔ برهان قاطع در وجه اشتقاق این کلمه چنین آمده اس
هلغتنامه دهخداه. (حرف ) حرف سی ویکم است از حروف هجای فارسی و بیست وهفتم از حروف هجای عربی . نام آن «ها» ونشانه ٔ آن در تحریر «هَ ، ه » است و به حساب جمل آن را به پنج دارند. و
زونجلغتنامه دهخدازونج . [ زَ وَ / زِ وَ ] (اِ) عصیب و روده و مانند آن بود که فراهم نوردند گرد یا دراز. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 57). زونج و لکانه عصب بود. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ،
لکانهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. تکۀ رودۀ گاو یا گوسفند که آن را از گوشت سرخکرده یا پیه پر کرده باشند؛ زونج؛ زویج؛ زونج: ◻︎ چو خر بیخرد زآنی اکنون که آنگه / بهمزد دبستان خریدی لکانه (ناصر