زندلغتنامه دهخدازند. [ زَ ] (ع اِ) در عربی استخوان سر و دست را گویند که بجانب ساعد باشد. (برهان ). به عربی استخوان ساعد را گویند. (غیاث ). بتازی استخوان سر و دست را گویند که بج
زندلغتنامه دهخدازند. [ زَ ] (ع مص ) پر کردن چیزی را. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آتش برآوردن از آتش زنه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از
زندلغتنامه دهخدازند. [ زِ ] (اِ)به زبان فرس قدیم بمعنی جان باشد که روح حیوانی است و از این جهت است که ذی حیات را زنده خوانند. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از ا
زندلغتنامه دهخدازند. [زَ ] (ص ) بزرگ . عظیم . (از برهان ) (غیاث ). بزرگ مرادف زنده . (از فرهنگ رشیدی ). عظیم . بزرگ . (ناظم الاطباء). بزرگ مانند زنده پیل ... (از انجمن آرا) (از
زند بهمن یشتلغتنامه دهخدازند بهمن یشت . [ زَ دِ ب َ م َ ی َ ] (اِخ ) یکی از کتب پهلوی است که مأخذ آن بسیار قدیم است و قدمت آن را تا به عهد انوشیروان یا اندکی پس از او دانسته اند. نسخه
زند خواندنلغتنامه دهخدازند خواندن . [ زَ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) قرائت کتاب زند. رجوع به زند شود. || نغمه سرایی : هم رودزنان به زخمه راندن هم فاختگان به زند خواندن . نظامی .رجوع به ز
زند و زالغتنامه دهخدازند و زا. [ زِ دُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) در تداول زه و زا کردن . زائیدن . و با کردن صرف شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).- زند و زا کردن ؛ توالد و تناسل کردن