زخیلغتنامه دهخدازخی . [ زُ خ َی ی ] (اِخ ) عنبری از اولاد فرطبن عبدمناف صحابی است . پیغمبر (ص ) او را برکت داد و با دست سرش را مسح کرد. (از منتهی الارب ). وی فرزند بنت ثعلبه ٔ
زخیخلغتنامه دهخدازخیخ . [ زَ ] (ع مص ) سخت درخشیدن آتش . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || درخشیدن جامه ٔ ابریشمین . (از متن الل
زخیخلغتنامه دهخدازخیخ . [ زُ خ َ ] (اِخ ) نام جایی است که تمیم را واقعه ای در آن بوده است . این موضع در دومرحلگی «فلج » و بر سر راه زائران کعبه قرار دارد. زید الخیل نام این موضع
زخیخلغتنامه دهخدازخیخ . [ زُ خ َ ] (ع اِ مصغر) تصغیر زخ بمعنی دفع کردن و راندن است . (از معجم البلدان ).
زخیدنلغتنامه دهخدازخیدن . [ زَ دَ ] (مص ) ناله ٔ حزین کردن .در سنسکریت شوچ بمعنی مذکور هست و شین تبدیل به زاءو جیم تبدیل به خاء میشود. مولوی گوید : جانب تبریز آ از جهت شمس دین چن
چشمه ٔ میملغتنامه دهخداچشمه ٔ میم . [ چ َ / چ ِ م َ/ م ِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از حلقه ٔ میم است . (آنندراج ). سوراخ سر میم مکتوب : صنمی با زنخی تازه تر از برگ سمن صنمی
نگونیلغتنامه دهخدانگونی . [ ن ِ] (حامص ) نگون بودن . رجوع به نگون شود : سیب از زنخی بدان نگونی بر نار زنخ زنان که چونی .نظامی .
رنخیزلغتنامه دهخدارنخیز. [ رِ ] (اِ) چوب بن خیش که آهنی که سکه خوانند بر سر آن کنند. و این کلمه را زنجیر نیز خوانند و زنخیر نیز آمده (به زای معجمه در اول و رای مهمله در آخر). واﷲ
ثقةالدینلغتنامه دهخداثقةالدین . [ ث ِ ق َ تُدْ دی ] (اِخ ) نجیب الملک . نام وی در قطعه ای از اثیرالدین شرف الحکماء الفتوحی المروزی از مشاهیر و معاریف مرو که عوفی ترجمه ٔ وی را در شع
ذوبطنینلغتنامه دهخداذوبطنین . [ ب َ ن َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) عضله ٔ ذوبطنین . دو سر آن ضخیم و لحمانی و وسط آن وتریست و بروی خود منعطف شده در قسمت فوقی و طرفی و قدامی عنق قرار گر