زنبرلغتنامه دهخدازنبر. [ ] (اِخ ) دهی از دهستان کوهپایه ٔ بخش نوبران شهرستان ساوه است و 252 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
زنبرلغتنامه دهخدازنبر. [ ] (ع مص ) دزی این کلمه را خشمگین شدن معنی کرده است . رجوع به ج 1 ص 605 شود.
زنبرلغتنامه دهخدازنبر. [ زَم ْ ب َ ] (اِ) آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک ،خشت و مانند آن کنند و از جایی به جایی برند. زنبه .(فرهنگ فارسی معین
زنبرلغتنامه دهخدازنبر. [ زَم ْ ب َ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد). || (ص ) مرد حاضرجواب . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطب
زنبرکلغتنامه دهخدازنبرک . [ زُم ْ ب ُ رَ ] (ع اِ) فنر. قطعه فلزی که در مقابل فشار عکس العمل نشان دهد. || پاشنه ٔ تفنگ . قطعه فنر سلاح آتشین برای تیراندازی . زنبراق . (از دزی ج 1
زنبریلغتنامه دهخدازنبری . [ زَم ْ ب َ ری ی ] (ع ص ) گران از مردم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گران و جسیم از مردم . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) نوعی از کشتی بزرگ .
زنبرکلغتنامه دهخدازنبرک . [ زُم ْ ب ُ رَ ] (ع اِ) فنر. قطعه فلزی که در مقابل فشار عکس العمل نشان دهد. || پاشنه ٔ تفنگ . قطعه فنر سلاح آتشین برای تیراندازی . زنبراق . (از دزی ج 1
زنبریلغتنامه دهخدازنبری . [ زَم ْ ب َ ری ی ] (ع ص ) گران از مردم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گران و جسیم از مردم . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) نوعی از کشتی بزرگ .
زنبریةلغتنامه دهخدازنبریة. [ زَم ْ ب َ ری ی َ ] (ع اِ) زنبری . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گویند: زنبریة نوعی از کشتیهای بزرگ و ضخم است . رجوع به زنبر