زمولغتنامه دهخدازمو. [ زُ ] (اِ) سقف خانه باشد که آنرا از چوب و علف و گل پوشیده باشد و آن را به عربی غَمی ̍ خوانند. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از
زمولغتنامه دهخدازمو. [ زُ / زَ ] (اِ) این لغت از اضداد است بمعنی گِل ترو خشک هر دو آمده است که به عربی طین گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از فرهنگ جها
زمورةلغتنامه دهخدازمورة. [ زَ رَ ] (اِخ ) از شهرهای کهن اسپانیاست که بر کنار رود «دورو» واقع است و 39300 تن سکنه دارد و کلیسای بزرگی از قرن دوازده ٔ میلادی در آن باقی مانده است .
زموعلغتنامه دهخدازموع . [ زَ ] (ع ص ، اِ) مرد شتابزده . || خرگوش که نزدیک گام گذاشته بود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زن شادمان و شتاب . (منته
زمورةلغتنامه دهخدازمورة. [ زَ رَ ] (اِخ ) از شهرهای کهن اسپانیاست که بر کنار رود «دورو» واقع است و 39300 تن سکنه دارد و کلیسای بزرگی از قرن دوازده ٔ میلادی در آن باقی مانده است .
زموعلغتنامه دهخدازموع . [ زَ ] (ع ص ، اِ) مرد شتابزده . || خرگوش که نزدیک گام گذاشته بود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زن شادمان و شتاب . (منته
زموملغتنامه دهخدازموم . [ زُ ] (ع اِ) ج ِ زم : زموم الاکراد محالهم . (مفاتیح العلوم خوارزمی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به دزی ج 1 ص 601 ذیل زم شود.
زموخلغتنامه دهخدازموخ . [ زَ ] (ع ص )عقبة زموخ ؛ عقبه ٔ دور و دراز و سخت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زمخ شود.
زمودنلغتنامه دهخدازمودن . [ زَ دَ ] (مص ) نقش و نگار کردن . (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی ).نگار کردن . (شرفنامه ٔ منیری ). نقش کردن . (فره