زمولغتنامه دهخدازمو. [ زُ ] (اِ) سقف خانه باشد که آنرا از چوب و علف و گل پوشیده باشد و آن را به عربی غَمی ̍ خوانند. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || خاکی که در روی سقف خانه می ریزند. (ناظم الاطباء).
زمولغتنامه دهخدازمو. [ زُ / زَ ] (اِ) این لغت از اضداد است بمعنی گِل ترو خشک هر دو آمده است که به عربی طین گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از فرهنگ جهانگیری ). در مؤید بمعنی گل تر و خشک آمده و در فرهنگ به این معنی به فتح زا آورده و
زمچلغتنامه دهخدازمچ . [ زِ ] (اِ) مرغی باشدسرخ رنگ و بزرگ شبیه به عقاب و بعضی گویند شکره است و آن پرنده ای باشد شکاری کوچکتر از باشه . (برهان ). شکره و باز شکاری . (ناظم الاطباء). رجوع به زمج شود.
زمچلغتنامه دهخدازمچ . [ زَ ] (اِ) بمعنی زاج است مطلقاً، چه زاج سفید را زمچ بلور می گویند. (برهان ) (آنندراج ).زاج . (ناظم الاطباء). زاغ . زاک . زمه . زاج . شب . نک . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمج . (شرفنامه ٔ منیری ).- زمچ بلور ؛ زاج سفید را گویند و به عربی «شب ی
زمچلغتنامه دهخدازمچ . [ زَ ] (اِخ ) نام موضعی است در خراسان . (از برهان )(از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به زمج شود.
زمورةلغتنامه دهخدازمورة. [ زَ رَ ] (اِخ ) از شهرهای کهن اسپانیاست که بر کنار رود «دورو» واقع است و 39300 تن سکنه دارد و کلیسای بزرگی از قرن دوازده ٔ میلادی در آن باقی مانده است . (از لاروس ). رجوع به الحلل السندسیة ج 1 ص <span
زموعلغتنامه دهخدازموع . [ زَ ] (ع ص ، اِ) مرد شتابزده . || خرگوش که نزدیک گام گذاشته بود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زن شادمان و شتاب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || خرگوش شادمان و شتاب . (از اقرب الموارد).
زموملغتنامه دهخدازموم . [ زُ ] (ع اِ) ج ِ زم : زموم الاکراد محالهم . (مفاتیح العلوم خوارزمی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به دزی ج 1 ص 601 ذیل زم شود.
زموخلغتنامه دهخدازموخ . [ زَ ] (ع ص )عقبة زموخ ؛ عقبه ٔ دور و دراز و سخت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زمخ شود.
زمودنلغتنامه دهخدازمودن . [ زَ دَ ] (مص ) نقش و نگار کردن . (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی ).نگار کردن . (شرفنامه ٔ منیری ). نقش کردن . (فرهنگ جهانگیری ). || زردوزی کردن . (ناظم الاطباء).
زمورةلغتنامه دهخدازمورة. [ زَ رَ ] (اِخ ) از شهرهای کهن اسپانیاست که بر کنار رود «دورو» واقع است و 39300 تن سکنه دارد و کلیسای بزرگی از قرن دوازده ٔ میلادی در آن باقی مانده است . (از لاروس ). رجوع به الحلل السندسیة ج 1 ص <span
زموعلغتنامه دهخدازموع . [ زَ ] (ع ص ، اِ) مرد شتابزده . || خرگوش که نزدیک گام گذاشته بود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زن شادمان و شتاب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || خرگوش شادمان و شتاب . (از اقرب الموارد).
زموملغتنامه دهخدازموم . [ زُ ] (ع اِ) ج ِ زم : زموم الاکراد محالهم . (مفاتیح العلوم خوارزمی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به دزی ج 1 ص 601 ذیل زم شود.
زموخلغتنامه دهخدازموخ . [ زَ ] (ع ص )عقبة زموخ ؛ عقبه ٔ دور و دراز و سخت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زمخ شود.
زمودنلغتنامه دهخدازمودن . [ زَ دَ ] (مص ) نقش و نگار کردن . (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی ).نگار کردن . (شرفنامه ٔ منیری ). نقش کردن . (فرهنگ جهانگیری ). || زردوزی کردن . (ناظم الاطباء).
درزمولغتنامه دهخدادرزمو. [ دَ رَ ] (اِ) به لهجه ٔ طبری ، خیاطه . نخ . رشته . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درزمان شود.
بزمولغتنامه دهخدابزمو. [ ب ُ ] (اِ مرکب ) موی بز. قاتمه (ترکی ). ریسمانی که از موی بز کنند. رجوع به بزموی شود.