زقعلغتنامه دهخدازقع. [ زَ ] (ع مص )بانگ کردن خروس . || تیز دادن خر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و بهر دو معنی رجوع به زقاع شود.
زقیلغتنامه دهخدازقی . [ زَق ْی ْ ] (ع مص ) بانگ کردن کوف . (تاج المصادر بیهقی ). || بانگ کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
زقیلغتنامه دهخدازقی . [ زِق ْ قی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به زِق ّ. منسوب به خیک .- استسقای زقی ؛ بیماری باشدکه شکم بیاماسد و ناف بیرون جهد و چون بیمار حرکت کند آواز غلغل آب شنید
زمعیلغتنامه دهخدازمعی . [ زَ عی ی ] (ع ص ) مردم فرومایه و زودخشم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سریعالغضب . (اقرب الموارد). || مرد زیرک و رسا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ا
چهل زرعی عجملغتنامه دهخداچهل زرعی عجم . [ چ ِ هَِ زَ ع َ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شبانکاره ٔ بخش برازجان شهرستان بوشهر، در 42هزارگزی شمال باختر برازجان و 5هزارگزی شمال راه فرعی بر
زقعلغتنامه دهخدازقع. [ زَ ] (ع مص )بانگ کردن خروس . || تیز دادن خر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و بهر دو معنی رجوع به زقاع شود.
زقیلغتنامه دهخدازقی . [ زَق ْی ْ ] (ع مص ) بانگ کردن کوف . (تاج المصادر بیهقی ). || بانگ کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
زقیلغتنامه دهخدازقی . [ زِق ْ قی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به زِق ّ. منسوب به خیک .- استسقای زقی ؛ بیماری باشدکه شکم بیاماسد و ناف بیرون جهد و چون بیمار حرکت کند آواز غلغل آب شنید
زمعیلغتنامه دهخدازمعی . [ زَ عی ی ] (ع ص ) مردم فرومایه و زودخشم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سریعالغضب . (اقرب الموارد). || مرد زیرک و رسا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ا
چهل زرعی عجملغتنامه دهخداچهل زرعی عجم . [ چ ِ هَِ زَ ع َ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شبانکاره ٔ بخش برازجان شهرستان بوشهر، در 42هزارگزی شمال باختر برازجان و 5هزارگزی شمال راه فرعی بر