زرولغتنامه دهخدازرو. [ زَ ] (اِ) بر وزن و معنی زلو باشد چه در فارسی رای بی نقطه به لام تبدیل می یابد و آن جانوری است که چون بر اعضا بچسبانند، خون از آنجا بمکد. (برهان ). جانوری
ضرولغتنامه دهخداضرو. [ ض ِرْوْ ] (ع اِ) بچه ٔ دونده ٔ سگ . (منتهی الارب ). || سگ صید. (مهذب الاسماء). سگ شکاری . (فهرست مخزن الادویه ). || اندک از جذام که خوره باشد. (منتهی الا
ذرولغتنامه دهخداذرو. [ ذَرْوْ ] (ع مص ) پرانیدن . || بردن . || ذرو ریح شی ٔ را؛ برداشتن باد آنرا. دامیدن . (تاج المصادر بیهقی ). || پریدن . || رفتن . پریدن و رفتن چیزی خود بخود
ذرولغتنامه دهخداذرو.[ ذَ ] (اِخ ) و یا بقول ابن الفقیه ، ذات ذرو؛ یکی ازوادیهای علاة به یمامة. صمةبن عبداﷲ القشیری گوید:نظرت و اصحابی بذروة نظرةفلو لم تفض عینای ابصرتا نجدا.
زَرو گرفتنگویش بختیاری1. ضرب گرفتن، تنبک زدن؛ 2. تقلیدکردن، اداى دیگرى را درآوردن. zarv-e mon-e egira>:اداى مرادرمىآورد> .
زروحلغتنامه دهخدازروح . [ زَ وَ ] (ع اِ) پشته ٔ خرد یا پشته ٔ پهنا پست یا ریگ توده ٔ کج . زروحة. ج ، زراوح . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زروحةلغتنامه دهخدازروحة.[ زَ وَ ح َ ] (ع اِ) زروح . (منتهی الارب ). ریگ توده ٔکج و معوج . (ناظم الاطباء). ریگ توده و جز آن مانند سروعة. (از اقرب الموارد). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
زروارلغتنامه دهخدازروار. [ زَ ] (ص مرکب ) مانند زر. زردرنگ . طلایی . (فرهنگ فارسی معین ). (از: زر، ذهب + وار، پسوند مشابهت و لیاقت ) مساوی زرمانند. مانند ذهب . همچون طلا. رجوع به
زروان بزرگلغتنامه دهخدازروان بزرگ . [ زَ ن ِ ب ُ زُ ](اِخ ) به زبان پهلوی نام حضرت ابراهیم علیه السلام . (برهان ) (آنندراج ). یکی از نامهای حضرت ابراهیم خلیل (ع ). (ناظم الاطباء). رجو