زرنوقلغتنامه دهخدازرنوق . [ زَ /زُ ] (ع اِ) نهر کوچک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جوی . (ناظم الاطباء).
زرنوقلغتنامه دهخدازرنوق . [ زَ ] (اِخ ) دیرالزرنوق . بر کوهی است که مشرف بر دجله است به حزیره . (منتهی الارب ). حمداﷲ مستوفی آرد: ... و دیگر بلاد یمانه فلج که مقام قیس عمران بوده
زرنوقلغتنامه دهخدازرنوق . [ زُ ] (اِخ ) نام شهری است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زرنوج . (منتهی الارب ) (آنندراج ). از بلاد مشهور ماوراءالنهر بود . رجوع به نزهة القلوب ج 3 ص 261
زرنوقانلغتنامه دهخدازرنوقان . [ زُ / زَ ] (ع اِ) در دیوارچه ٔ دو طرف چاه که نعامه بروی نهند و آن چوبی باشد که بکره را آویزند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب المو
زرنقلغتنامه دهخدازرنق . [ زَ ن َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مهرانروداست که در بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع است و 735 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زرنوخلغتنامه دهخدازرنوخ . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان پایین ولایت است که در بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه ودر 24 هزارگزی جنوب باختری تربت حیدریه واقع است و 348 تن سکنه دارد. (از
زرنقلغتنامه دهخدازرنق . [ ] (ع مص ) نوشیدن بدانسان که ظرف محتوی مایع را بالا گیرند و از آن در دهان ریزند. و زرزق نیز گویند. (از دزی ج 1 ص 590).
زرنوقانلغتنامه دهخدازرنوقان . [ زُ / زَ ] (ع اِ) در دیوارچه ٔ دو طرف چاه که نعامه بروی نهند و آن چوبی باشد که بکره را آویزند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب المو
زرنوجلغتنامه دهخدازرنوج . [ زُ ] (اِخ ) شهری است ورای اوزجند و آن را زرنوق هم نامند. (منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
تزرنقلغتنامه دهخداتزرنق . [ ت َ زَ ن ُ ] (ع مص ) متغیر و دیگرگون گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || پوشیدن جامه و پوشیده شدن در آن . || و بر زرنوق (نهر کوچک ) به اجرت آب
اخقاقلغتنامه دهخدااخقاق . [ اِ ] (ع مص ) اخقاق بکرة؛ فراخ سوراخ گردیدن چرخ چاه از محور. || فراخ کرانه شدن نعامه از زرنوق . (نعامه چوبی است که عرضاً بر دو زرنوق (دو پایه ) ساخته ب
ازرنوقلغتنامه دهخداازرنوق . [ ] (اِخ ) قصبه ای از ماوراءالنهر. (حبیب السیر جزو اول از مجلد ثالث ص 11). و آن همان زرنوق است .رجوع بمعجم البلدان و زرنوق در همین لغت نامه شود.