زردگونلغتنامه دهخدازردگون . [ زَ ] (ص مرکب ) زردرنگ . زردفام . (فرهنگ فارسی معین ) : همیدون نداد ایچ کس پاسخش به بد خیزد و زردگون شد رخش .دقیقی (گنج بازیافته ص 45).
زرد گشتنلغتنامه دهخدازرد گشتن . [ زَ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) زرد شدن . افسرده و رنگ پریده گشتن . زردگونه شدن از درد و غم و جز آن : آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخ
زرد و ذلیللغتنامه دهخدازرد و ذلیل . [ زَ دُ ذَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) شاید در اصل زرد و زریر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زردگونه . ناتوان . لاغر و نحیف . رنگ پریده : که طمع لاغر کن
زردرولغتنامه دهخدازردرو. [ زَ ] (ص مرکب ) زردروی . زردرخ . (فرهنگ فارسی معین ). زردگونه . که رخساری زرد رنگ دارد بی علتی : اهواز شهری است سخت خرم و اندر خوزستان شهری نیست از آن خ
سرد گردیدنلغتنامه دهخداسرد گردیدن . [ س َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) مقابل گرم گردیدن . || غمگین شدن . آزرده شدن : چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش نه نابیناست . رودکی .وزین کارها تو