زرآب ریزلغتنامه دهخدازرآب ریز. [ زَ ] (نف مرکب ) کسی که خوی می ریزد. || آنکه خوی و عرق میریزد. (ناظم الاطباء).
زرابلغتنامه دهخدازراب . [ زَ ] (اِخ ) نام کوهی است در نواحی بغداد. (برهان ) (از جهانگیری ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء).
زرآبلغتنامه دهخدازرآب . [ زَ ] (اِ مرکب ) زراب . طلای حل کرده ومالیده را... گویند که استادان نقاش بکار برند. (برهان ) (آنندراج ). زر حل کرده . (شرفنامه ٔ منیری ). طلای محلول . (
زرآبلغتنامه دهخدازرآب . [ زِرر ] (اِخ ) موضعی است که در آن مسجد رسول اکرم (ص ) بر سر راه تبوک و مدینه بنا شده است . (از معجم البلدان ).
زرینلغتنامه دهخدازرین . [ زَرْ ری ] (ص نسبی )زرینه . منسوب به زر. آنچه از زر ساخته شده باشد. زری . طلائی . (فرهنگ فارسی معین ). ذهبی . طلائی . منسوب به زر. (ناظم الاطباء). از زر
سفاللغتنامه دهخداسفال . [ س ُ/ س ِ ] (اِ) گیلکی «سوفال » . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). معروف است که ریزه ٔکوزه سبوی شکسته باشد. (برهان ). آوند گلی و خزف . (غیاث ). اسم فارسی خ
کافورلغتنامه دهخداکافور. (ع اِ) ج ، کوافیر. کوافر گیاهی است خوشبوی که گلش مانند گل اقحوان باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بوی خوش . (اقرب الموارد). به هندی او را کبور گوی
برآوردنلغتنامه دهخدابرآوردن . [ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) برداشتن . (ناظم الاطباء). بلند کردن . (آنندراج ). رفع. بالا بردن . بربردن . بردن به سوی بالا : درآید از آن پشت اسبش بزیربگیرد
ابریزلغتنامه دهخداابریز. [ اِ ] (معرب ، ص ، اِ) (از یونانی اُبریزُن ) زر خالص . (مهذب الاسماء). زر ساو. زر خلاص . زر خشک . ذهب خالص . زر ویژه . زر بی غش . زر خالص بی عیب : از سیس