زاستلغتنامه دهخدازاست . (اِخ ) نام ولایتی است . کسائی گوید : بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ اگرت مملکت از حد روم تا حد زاست . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 51).حاشیه ٔفرهنگ اسدی نخجوانی
زاسترلغتنامه دهخدازاستر. [ س ْ / س ُ ت َ ] (ق مرکب ) بمعنی زانسوتر و از آن طرف تر، دورتر و پستتر باشد. (برهان قاطع). مخفف زانسوتر است . (آنندراج ) : درنگی که گفتم که پروین همی نخ
برتافتنلغتنامه دهخدابرتافتن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) پیچیدن و برگردانیدن . (ناظم الاطباء). برگرداندن .تاکردن . کج کردن . پیچاندن . خماندن . خمانیدن . بسوی دیگر کژ کردن . (یادداشت م
مایهلغتنامه دهخدامایه . [ ی َ / ی ِ ] (اِ) بنیاد هرچیزرا گویند. (برهان ). اصل و ماده ٔ هرچیز را گویند. (فرهنگ رشیدی ) (از غیاث ). اصل و ریشه و بنیاد و مصدر واساس و جوهر. (ناظم ا
زاستلغتنامه دهخدازاست . (اِخ ) نام ولایتی است . کسائی گوید : بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ اگرت مملکت از حد روم تا حد زاست . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 51).حاشیه ٔفرهنگ اسدی نخجوانی