زجرلغتنامه دهخدازجر. [ زَ ] (اِخ ) ابن حصن مکنی به ابومفرج تابعی ، از راویان حدیث است . رجوع به ابوالمفرج شود.
زجرلغتنامه دهخدازجر. [ زَ ] (اِخ ) ابن قیس . یکی از سه تن بود که به فرمان ابن زیاد، حضرت سجاد (ع ) وحرم حسینی (ع ) را بهمراهی سرهای شهدا به دمشق حمل کردند. آن دو تن دیگر محصن بن ثعلبه و شمربن ذی الجوشن بودند. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 1 ص <span class="hl"
زجرلغتنامه دهخدازجر. [ زَ ] (از ع ، مص ) در اصل بمعنی بازداشتن است لیکن در محاوره ٔ فارسیان بمعنی لازم که ضرب و سرزنش باشد مستعمل است . (غیاث اللغات ). ایذا و اذیت و ضرب و شکنجه و کتک . (ناظم الاطباء). آزار و اذیت . و این معنی مخصوص فارسی است . (فرهنگ نظام ) : درش
زجرلغتنامه دهخدازجر. [ زَ ] (ع اِ) نوعی از ماهی بزرگ . وآنرا زَجَر نیز گویند. ج ، زجور. (از آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). زجر بسکون و فتح جیم نوعی ماهی بزرگ است که دارای فلسهای خرد است . ابن درید گوید، گمان نکنم این کلمه عربی باشد. (از متن اللغة). نوعی ماهی
زجرلغتنامه دهخدازجر. [ زَ ] (ع مص ) بازداشتن و منع کردن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ). باز داشتن کسی را و نهی کردن . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). از کاری بازکردن . (المصادر زوزنی ص 22) (دهار). منع. نهی . و این لغت دراصل بمعنی راندن بوسیله
نشانک تصرفseizure signal, seizur 2واژههای مصوب فرهنگستاننشانک/ سیگنالی بر روی خط انتقال بین تجهیزات بههممتصل که نشاندهندۀ درخواست خدمات یا دسترسی به آن است متـ . سیگنال تصرف
جیزگرلغتنامه دهخداجیزگر. [ گ َ ] (ص مرکب )کاسه کوزه دار. آنکه قمارخانه دارد برای استفاده از حقی که از قماربازان ستاند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
زجردلغتنامه دهخدازجرد. [ زُ ج ِ ] (معرب ، اِ) معرب دوگرد. ساخ . (از مهذب الاسماء: ساخ ). در یک نسخه از مهذب الاسماء عبارت چنین است : و الرجرد معرب .
زجرکشلغتنامه دهخدازجرکش . [ زَ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) زجر کشنده . ستمکش . آنکه آزار کشد و تحمل ستم کند. که تحت حکومت یا رژیم ستمکارانه ای بسر برد. که در زندگی با حوادث آزار دهنده و مصائب روبرو باشد. که آزار دیگران را تحمل کند. که بار زحمت دیگران بدوش کشد. رجوع
زجرکشیدهلغتنامه دهخدازجرکشیده . [ زَ ک َ / ک ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) ستمدیده . آزار دیده . تحمل ظلم و یا سختی کرده . رجوع به زجر، زجر دادن ، زجر کشیدن ، زجرکش ، شکنجه ، و شکنجه دیدن شود.
زجرةلغتنامه دهخدازجرة. [ زَ رَ ] (ع مص ) واحد زجر. در سوره ٔ نازعات از قرآن آمده : فانما هی زجرة واحدة (19/37)؛ یعنی آن (نفخه ٔ دوم ) فقط یک بار بانگ است . (از محیط المحیط). یک بار زجر است و در قرآن است ... (از اقرب الموارد): فانما هی زجرة واحدة؛ اکنون پس چنی
زجر دادنلغتنامه دهخدازجر دادن . [ زَ دَ ] (مص مرکب )شکنجه دادن . آزار کردن . ایذاء. کتک زدن و زجر کردن .رجوع به زجر، زجرکش ، زجر کشیدن و زجرکش کردن شود.
زجر کردنلغتنامه دهخدازجر کردن . [ زَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فال گرفتن ، بمرغ : عیثرة؛ روان دیدن مرغ را پس زجر کردن آنرا. (از منتهی الارب ). || راندن شتر یا دیگر حیوانات و یا تاراندان سباع با بانگ ، یا گفتن کلمه ای : بس بس ؛ زجر کردن شتر در وقت راندن . (تاج المصادر بیهقی ). قوس ؛ کلمه ای است که بدان
زجر بردنلغتنامه دهخدازجر بردن . [ زَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) رنج کشیدن . رنج بردن . آزار کشیدن . زحمت کشیدن . زجر کشیدن . رجوع به زجر کشیدن ، زجر دادن ، زجر کردن و زجرکُش شود.
زجر کشیدنلغتنامه دهخدازجر کشیدن . [ زَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) رنج کشیدن . آزار کشیدن . تحمل مشقت و آزار دیگری کردن . بیماری یا دردی داشتن . ستم کشیدن . رجوع به زجر، زجرکش ، زجر دادن و زجر کشیده شود.
زجر گرفتنلغتنامه دهخدازجر گرفتن . [ زَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) فال گرفتن . پیشگویی کردن . فال گفتن . عیافة. زجر : جماعتی از آن چینیان به علم ، در شانه ٔ گوسفند نگریدند و فال زجر بگرفتند. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 103). و بسیاری از این
حرف زجرلغتنامه دهخداحرف زجر. [ ح َ ف ِ زَ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) حرف ردع . حرف منع. رجوع به حرف ردع شود.
منزجرلغتنامه دهخدامنزجر. [ م ُ زَ ج ِ ] (ع ص ) بازماننده . (غیاث ). بازایستنده . (آنندراج ). آنکه بازمی ایستد و بازماننده و آنکه بازمی گردد و سر بازمی زند. (ناظم الاطباء) : و به تذکر مألوفات محرمه که به ظاهر از آن منتهی و منزجر باشد و توبت کرده ، متلذذ نگردد. (مصباح ال
ازجرلغتنامه دهخداازجر. [ اَ ج َ ] (ع ص ) بعیر ازجر؛ شتر که در مهره های پشت او شکستگی باشد از بیماری یا از پشت ریش . (منتهی الارب ). و هو الذی فی فقاره (ای فقار ظهره ) انخزال من داء او دبر. (تاج العروس ).