زجلغتنامه دهخدازج . [ زَ ] (ص ، اِ) مخفف زاج (زن نوزا). زاجه . زجه . (از رشیدی ) (از فرهنگ نظام ). در سامی آمده که «زج زنی است که بار نهاده و تا وقتی که پاک شود او را نفساء گو
زجلغتنامه دهخدازج . [ زَج ج ] (ع مص ) بن نیزه زدن کسی را، و فعل آن از باب نصر است . گویند: زججت الرجل ؛ یعنی او را به ابن نیزه زدم . (ناظم الاطباء).بر کسی آهن بن نیزه زدن . (ا
زجلغتنامه دهخدازج . [ زُ ] (اِ) تیر پرتابی که کوتاه تر از تیرهای دیگر است و پیکانش از دندان فیل و شاخ گاو و امثال آنها است . (از فرهنگ نظام ) (از رشیدی ). تیر پرتاب که پیکان آ
ذجلغتنامه دهخداذج . [ ذَج ج ] (ع مص ) آشامیدن . نوشیدن . خوردن آب یا مایعی دیگر. ذأج . || بازآمدن از سفر. بازگشت کاروانی و مسافر.
ضجلغتنامه دهخداضج . [ ض َج ج ] (ع مص ) بانگ و فریاد کردن . بانگ کردن . (زوزنی ). آواز کردن و نالیدن و فریاد کردن ازبیم ، یا عام است . (آنندراج ). ضجیج . (منتهی الارب ).
ظجلغتنامه دهخداظج . [ ظَج ج ] (ع مص ) بانگ و فریادخواهی کردن در جنگ ، و در غیر جنگ بیشتر به ضاد معجمه (ضَج ّ) گویند.
زج لاوةلغتنامه دهخدازج لاوة.[ زُج ْ ج ُ وَ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). موضعی است به نجد. (از متن اللغة). جایگاهی است . (از ترجمه ٔ قاموس ). جایی است در نجد. (از معجم البلد
زج لاوةلغتنامه دهخدازج لاوة.[ زُج ْ ج ُ وَ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). موضعی است به نجد. (از متن اللغة). جایگاهی است . (از ترجمه ٔ قاموس ). جایی است در نجد. (از معجم البلد
زجاجلغتنامه دهخدازجاج . [ زَج ْ جا ] (ع ص ) آبگینه ساز. (آنندراج ) (منتهی الارب ). آبگینه گر. (مهذب الاسماء) (دهار). سازنده ٔ زجاج . (از تاج العروس ) (از متن اللغة) (از المعجم ا
زجاجلغتنامه دهخدازجاج . [ زَج ْ جا ] (اِخ ) احمدبن حسین ، مکنی به ابوبکر. از نحویان اواسط قرن چهارم هجری و همزمان المطیع ﷲ عباسی (334 - 363هَ . ق .) بود. (از ریحانة الادب از معج
زجاجلغتنامه دهخدازجاج . [ زَج ْ جا ] (اِخ ) اسحاق بن محمدبن اسحاق . از راویان حدیث بود. ابونعمیم اصفهانی آرد: اسحاق از اهل عبادت بود و دیر زمانیست که درگذشته . از محمودبن فرج و
زجاجلغتنامه دهخدازجاج . [ زَج ْ جا ] (اِخ ) جنیدبن محمد بغدادی ، مکنی به ابوالقاسم و ملقب به زجاج . صاحب حبیب السیر آرد: در همین سال (296هَ . ق .) سید الطائفه شیخ ابوالقاسم جنید