زجلغتنامه دهخدازج . [ زَ ] (ص ، اِ) مخفف زاج (زن نوزا). زاجه . زجه . (از رشیدی ) (از فرهنگ نظام ). در سامی آمده که «زج زنی است که بار نهاده و تا وقتی که پاک شود او را نفساء گویند». و این مضمون بمعنی زاج و زاجه متناسب می باشد. و آن پارسی است . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). رجوع به زجه ، زچه
زجلغتنامه دهخدازج . [ زَج ج ] (ع مص ) بن نیزه زدن کسی را، و فعل آن از باب نصر است . گویند: زججت الرجل ؛ یعنی او را به ابن نیزه زدم . (ناظم الاطباء).بر کسی آهن بن نیزه زدن . (از منتهی الارب ) (دهار) (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ).نیزه زدن کسی را. (آنندراج ) (از منتخب ا
زجلغتنامه دهخدازج . [ زُ ] (اِ) تیر پرتابی که کوتاه تر از تیرهای دیگر است و پیکانش از دندان فیل و شاخ گاو و امثال آنها است . (از فرهنگ نظام ) (از رشیدی ). تیر پرتاب که پیکان آنرا از استخوان فیل و شاخ قوچ و گاومیش و امثال آن ساخته باشند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). و با جیم فارسی نیز آمد
محصول فروشیcash crop, cash grainواژههای مصوب فرهنگستانمحصولی که زارعان مستقیماً و بهآسانی آن را به فروش میرسانند و به مصارف دیگر از قبیل تغذیۀ دام نمیرسد
پول الکترونیکیelectronic money, electronic cash, cybermoney, cybercash, DigiCash, digital money, digital cashواژههای مصوب فرهنگستانپولی که ازطریق اینترنت ردوبدل میشود متـ . ای ـ پول e-money, e-cash
زجاجونلغتنامه دهخدازجاجون . [زَج ْ جا ] (ع ص ، اِ) ج ِ زَجّاج ، بمعنی آبگینه گر و آبگینه فروش . (از مهذب الاسماء). رجوع به زَجّاج شود.
زجاجیلغتنامه دهخدازجاجی . [ زُ ] (اِخ ) عبدالرحمان بن احمد طبری . از محدثانست . (از تاج العروس ) (منتهی الارب ).
زجاجیلغتنامه دهخدازجاجی . [ زُ ] (اِخ ) عبدالرحمان بن ابی بکربن احمدبن علی بن عبداﷲ. ازابواحمد فرضی و ابن بکران و طبقه ٔ بعد از آنان حدیث شنیده است و من خود از او حدیث شنیده ام . ابوالقاسم بن سمرقندی و ابوبکر انصاری و دیگران برای ما از او روایت کرده اند. وی در حدود47
زجاجةلغتنامه دهخدازجاجة. [ زِ ج َ ] (ع اِ) پیشه ٔ آبگینه سازی . آبگینه گری . حرفت شیشه گری . ابن سیده گوید: این لغت بنظر من عراقی است . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). حرفت آبگینه گری .(از البستان ) (از المعجم الوسیط) (از متن اللغة).
زجاجةلغتنامه دهخدازجاجة. [ زُ ج َ ] (اِخ ) دهی است به صعید مصر، و صاحب لب اللباب نوشته که زَجّاج که از ائمه ٔ نحو است ساکن زجاجه بوده است . (از غیاث اللغات ). یاقوت آرد: قریه ای است به صعید مصر نزدیک قوص ، دارای بستانها و نخل فراوان ، در بین «قوص » و «قفط». (از معجم البلدان ).
ازجاجلغتنامه دهخداازجاج . [ اِ ] (ع مص ) آهن در بن نیزه کردن .زُج ّ در نیزه کردن . آهن را در بن نیزه درآوردن . (ازمنتهی الارب ). زج کردن نیزه . (تاج المصادر بیهقی ).
زچلغتنامه دهخدازچ . [ زُ ] (اِ) تیر پرتاب باشد که پیکان آنرا از استخوان فیل و شاخ قوچ و گاومیش و امثال آن سازند. لغتی (لهجه ای ) است در زج (با جیم ) بدین معنی . (از برهان قاطع). رجوع به زُچ ّ شود. || کوتاهترین تیرها را گویند. لغتی است در زج . (برهان قاطع). || لغتی است در زج بمعنی قراقروت .
زجاجونلغتنامه دهخدازجاجون . [زَج ْ جا ] (ع ص ، اِ) ج ِ زَجّاج ، بمعنی آبگینه گر و آبگینه فروش . (از مهذب الاسماء). رجوع به زَجّاج شود.
زجر دادنلغتنامه دهخدازجر دادن . [ زَ دَ ] (مص مرکب )شکنجه دادن . آزار کردن . ایذاء. کتک زدن و زجر کردن .رجوع به زجر، زجرکش ، زجر کشیدن و زجرکش کردن شود.
زجاجیلغتنامه دهخدازجاجی . [ زُ ] (اِخ ) عبدالرحمان بن احمد طبری . از محدثانست . (از تاج العروس ) (منتهی الارب ).
زجاجیلغتنامه دهخدازجاجی . [ زُ ] (اِخ ) عبدالرحمان بن ابی بکربن احمدبن علی بن عبداﷲ. ازابواحمد فرضی و ابن بکران و طبقه ٔ بعد از آنان حدیث شنیده است و من خود از او حدیث شنیده ام . ابوالقاسم بن سمرقندی و ابوبکر انصاری و دیگران برای ما از او روایت کرده اند. وی در حدود47
زجاجةلغتنامه دهخدازجاجة. [ زِ ج َ ] (ع اِ) پیشه ٔ آبگینه سازی . آبگینه گری . حرفت شیشه گری . ابن سیده گوید: این لغت بنظر من عراقی است . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). حرفت آبگینه گری .(از البستان ) (از المعجم الوسیط) (از متن اللغة).
دزجلغتنامه دهخدادزج . [ دِ زَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سمیرم پائین بخش حومه ٔ شهرستان شهرضا. واقع در 49هزارگزی جنوب شهرضا و متصل به راه مالرو دزج به همگین . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
دزجلغتنامه دهخدادزج . [ ] (اِخ ) از رستاقهای قم است و صاحب تاریخ قم (ص 85) در باره ٔ آن چنین گوید: به اذان صاحب یمن آن را بناکرده است در آن موضع برتخته سرایی بنا کرده است برابر کوشکی که آنجاست و باذان نام نهاده و تا الیوم قایم است و بدو معروف و مشهور.
دزجلغتنامه دهخدادزج . [ دِ زَ ] (اِخ ) دهی است جز دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل . واقع درده هزارگزی شمال خاوری گرمی و یکهزار گزی راه شوسه ٔ بیله سوار - گرمی ، با 767 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class
دزجلغتنامه دهخدادزج . [ دِ زِ ] (اِخ ) ده مهمی است از دهستان زیررستاق بخش مرکزی شهرستان شاهرود. واقع در 8هزارگزی جنوب خاوری شاهرود و 3هزارگزی ایستگاه راه آهن شاهرود. با 1235 تن سکنه (<span c
دوزجلغتنامه دهخدادوزج . [ زَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خرقان شهرستان ساوه . 986 تن سکنه . آب آن از قنات تأمین می شود. راه آن ماشین رو. اداره ٔ بهداری بخش در این ده است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).