زبیللغتنامه دهخدازبیل . [ زَ ] (ع اِ) کدوی خشک میان تهی کرده که زنان در وی پنبه نهند. انبان یا خنور. مرادف زِبّیل بدین معنی . ج ، زُبُل ، زُبْلان . (از منتهی الارب ). زنبیل . (د
زبیللغتنامه دهخدازبیل . [ زِب ْ بی ] (ع اِ) کدوی خشک میان تهی کرده که زنان در وی پنبه و جز آن نهند. مرادف زَبیل بدین معنی . انبان یا خنور. (از منتهی الارب ). بمعنی زَبیل است . (
زبیلدانلغتنامه دهخدازبیلدان . [ زَ ] (اِ مرکب ) خاکروبه دان و جایی که در آن خاکروبه جمع کنند، و توامره نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به زبلدان ، مزبله ، زبیلدانی شود.
زبیلدانیلغتنامه دهخدازبیلدانی . [ زَ ] (اِ مرکب ) (در تداول عامه ) خاکروبه دان .خاکروبه دانی . زبلدان . مکانی برای گرد کردن زباله .
زبیلاذانلغتنامه دهخدازبیلاذان . [ زُ ] (اِخ ) از قراء بلخ است . (از معجم البلدان ). قریه ای است در بلخ و جمعی علما از آن برخاسته اند. (از انساب سمعانی ). رجوع به معجم البلدان و ماده
زبیلاذانیلغتنامه دهخدازبیلاذانی . [ زُ ] (اِخ ) محمدبن احمدبن محمد، مکنی به ابوعبداﷲ. از دانشمندان بلخ است و کتاب طبقات علماء و فقهاء اهل بلخ و مقیمان آن را از مصنف آن کتاب ابوعبداﷲ
زبیلاذانیلغتنامه دهخدازبیلاذانی .[ زُ ] (ص نسبی ) نسبت است به زبیلاذان (قریه ای ببلخ ). رجوع به انساب سمعانی و زبیلاذان و مواد بعد شود.
زبیلدانلغتنامه دهخدازبیلدان . [ زَ ] (اِ مرکب ) خاکروبه دان و جایی که در آن خاکروبه جمع کنند، و توامره نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به زبلدان ، مزبله ، زبیلدانی شود.
زبیلدانیلغتنامه دهخدازبیلدانی . [ زَ ] (اِ مرکب ) (در تداول عامه ) خاکروبه دان .خاکروبه دانی . زبلدان . مکانی برای گرد کردن زباله .
زبیلاذانلغتنامه دهخدازبیلاذان . [ زُ ] (اِخ ) از قراء بلخ است . (از معجم البلدان ). قریه ای است در بلخ و جمعی علما از آن برخاسته اند. (از انساب سمعانی ). رجوع به معجم البلدان و ماده
زبیلاذانیلغتنامه دهخدازبیلاذانی . [ زُ ] (اِخ ) محمدبن احمدبن محمد، مکنی به ابوعبداﷲ. از دانشمندان بلخ است و کتاب طبقات علماء و فقهاء اهل بلخ و مقیمان آن را از مصنف آن کتاب ابوعبداﷲ