زبون کردنلغتنامه دهخدازبون کردن . [ زَ ک َدَ ] (مص مرکب ) (خود را) تحمل خواری کردن . تسلیم خواری و زبونی شدن . خود را بخواری افکندن : نمودی خوار خود را ومرا چون خود زبون کردی ترا هرچ
زبان کردنلغتنامه دهخدازبان کردن . [زَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زبان درازی کردن . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ج 2 ص 6). کنایه از زبان دراز کردن و سخن به درازی گفتن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 191)
زبونی کردنلغتنامه دهخدازبونی کردن . [ زَ ک َ دَ] (مص مرکب ) تن بخواری دادن . خفت کشیدن . تحمل بدی وپستی کردن . خواری کشیدن . زیردستی کردن : بهر بد که آید زبونی کنم به رویین دژت رهنمون
زشت کردنلغتنامه دهخدازشت کردن . [ زِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خراب و تباه کردن . بد و نازیبا کردن . فاسد و قبیح کردن : وآنکه او خود کرده باشد باز چون ویران کندخوب کرده زشت کردن کار معنی
پست کردنلغتنامه دهخداپست کردن . [ پ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فرود آوردن . فرود افکندن . پائین آوردن . بزیر افکندن . تنزل دادن . هبت . (منتهی الارب ): خداوند این علت راباید که ... در خو
اخساسلغتنامه دهخدااخساس . [ اِ ] (ع مص ) فرومایگی کردن . (منتهی الارب ). کاری دون کردن . (تاج المصادر بیهقی ). کار زبون کردن . || خوار و زبون گردانیدن . ناکس و زبون گردانیدن . خس
بخاک نشاندنلغتنامه دهخدابخاک نشاندن . [ ب ِ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) ذلیل کردن . خوار و حقیر کردن . (ناظم الاطباء).- بخاک راه نشاندن ؛ خوار و پست کردن : مرا و سرو چمن را بخاک راه نشاندزمان
زیر آوردنلغتنامه دهخدازیر آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) مرکوب و برنشست ِ خویش کردن اسبی یا استری یا پیلی و مانند آن را. سوار شدن مرکوبی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : برون تاخت گرشاس