زبون ماندنلغتنامه دهخدازبون ماندن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) زبون گشتن . بخواری بسر بردن .خوار و زار بودن . زیردست و ناچیز بودن : یکی نیک دان بخردی در جهان بماند زبون در کف ابلهان . رشید
زبونلغتنامه دهخدازبون . [ زَ ] (ع ص ) اشتر که لگد زند دوشنده را. (مهذب الاسماء): ناقه ٔ زبون ؛ شتر ماده ٔ بسیار راننده و زننده مردم را. (منتهی الارب ). ناقة زبون ؛ یعنی شتری است
خوارلغتنامه دهخداخوار. [ خوا /خا ] (ص ، اِ، ق ) ذلیل . زبون . بدبخت . (منتهی الارب ) (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) . مقابل عزیز : که دشمن اگرچه بود خوار و
خذلانلغتنامه دهخداخذلان . [ خ ِ ] (ع مص ) خوار فروگذاشتن . (دهار). فروگذاشتن . (تاج المصادر بیهقی ). (ترجمان ). گذاشتن یاری کسی . (از اقرب الموارد). خَذل : بسمت خذلان و اخلاف وعد
شگفتیلغتنامه دهخداشگفتی . [ ش ِ گ ِ ] (حامص ، اِ) تعجب . (ناظم الاطباء). شگفت . (آنندراج ). استعجاب . (یادداشت مؤلف ) : شگفتی در آن بود کاسب سیاه نمی داشت خود را ازآتش نگاه . فر
برقرارلغتنامه دهخدابرقرار. [ ب َ ق َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) ثابت و برجای . (آنندراج ). مستقر. باقی . ثابت و محکم و برجای . (ناظم الاطباء). بطور ثابت و منصوب . (ناظم الاطباء) : بازرگ
گللغتنامه دهخداگل . [ گ ِ ] (اِ) پهلوی گیل . رجوع به هوبشمان ص 927 شود. (ازحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خاک به آب آمیخته . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). طین . وَحَل . عثیر؛ گل