زبون شدنلغتنامه دهخدازبون شدن . [ زَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) (از چیزی ) عاجز شدن و ناتوان گشتن از آن چیز : شاه بی شهر چون ستاند باج شهر بی ده زبون شود ز خراج . اوحدی .- زبون شدن بدست چی
زبان آور شدنلغتنامه دهخدازبان آور شدن . [ زَ وَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فصیح و بلیغ شدن . فُصح . (منتهی الارب ). رجوع به زبان آور شود.
زبان دراز شدنلغتنامه دهخدازبان دراز شدن . [ زَ دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گستاخ شدن . خارج شدن از حد ادب : شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زدخصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو.حافظ.
زبان زد شدنلغتنامه دهخدازبان زد شدن . [ زَ زَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مشهور شدن . (فرهنگ نظام ). بر سر زبانها افتادن . چون مثل سائر شدن . رجوع به زبان شود.
زبان گز شدنلغتنامه دهخدازبان گزشدن . [ زَ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تند و تیز شدن . حَزر؛ زبان گز شدن شیر. (منتهی الارب ) : همچو زنبور شد زبان گز و بازدر گوارش لعاب زنبور است .(از تاج ال
زبونلغتنامه دهخدازبون . [ زَ ] (ص ) خوار. (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). زیردست . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلی
زبونی کشیدنلغتنامه دهخدازبونی کشیدن . [زَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) زبون شدن . (آنندراج ). تحمل خواری . خفت کشیدن . تن به زبونی دادن : بدین خوبی چنین درمانده چونی چرا چندین کشی آخر زبو
سپر بر آب افکندنلغتنامه دهخداسپر بر آب افکندن . [ س ِ پ َ ب َ اَ ک َ دَ] (مص مرکب ) کنایه از زبون شدن و فروتنی کردن و تنزل و ترک ننگ و ناموس و عار نمودن . (برهان ) (رشیدی ). در جنگ نامردی ک