زبون ترلغتنامه دهخدازبون تر. [ زَ ت َ ] (ص تفضیلی ) لاغرتر. نزارتر : زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روزمرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا.خاقانی .رجوع به زبون شود. || رام تر. آماده
زبون ترینلغتنامه دهخدازبون ترین . [ زَ ت َ ] (ص عالی ) حقیرترین . خردترین . کوچک ترین : کُتَع؛ زبون ترین بچه ٔ روباه . (منتهی الارب ). || پست ترین جنس . ردی ترین . نامرغوب ترین : نوع
زبان تر کردنلغتنامه دهخدازبان تر کردن . [ زَ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از لقمه در دهن گذاشتن باشد. (آنندراج ) (برهان قاطع). لقمه در دهان گذاشتن . (ناظم الاطباء). || کنایه از سخن گفت
زبان ترازولغتنامه دهخدازبان ترازو. [ زَ ن ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خار ترازوی زرسنج . (غیاث اللغات ). خاری که در میان دسته ٔترازوی زر بشکل زبان باشد و چون آن خار برابر باشد و
زبون ترینلغتنامه دهخدازبون ترین . [ زَ ت َ ] (ص عالی ) حقیرترین . خردترین . کوچک ترین : کُتَع؛ زبون ترین بچه ٔ روباه . (منتهی الارب ). || پست ترین جنس . ردی ترین . نامرغوب ترین : نوع
زبونلغتنامه دهخدازبون . [ زَ ] (ص ) خوار. (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). زیردست . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلی
رصاص اسودلغتنامه دهخدارصاص اسود. [ رَ ص ِ اَس ْوَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسرب . سُرْب . سُرُب . آنُک . (یادداشت مؤلف ). به فارسی سرب نامند و در تکوین از رصاص ابیض زبون تر و از سو