زبعبقلغتنامه دهخدازبعبق . [ زَ ب َ ب َ ] (ع ص ) بدخلق از مردم و جز آن . (منتهی الارب ). بدخلق . (اقرب الموارد). جوهری این ماده را نیاورده و ابن درید گوید: زبعبق بدخوی را گویند و
زبعبقیلغتنامه دهخدازبعبقی . [ زَ ب َ ب َ ] (ع ص ) مرد بدخوی . (تاج العروس ) (لسان العرب ) (متن اللغه ).
زعبقةلغتنامه دهخدازعبقة. [ زَ ب َق َ ] (ع مص ) پریشان و متفرق ساختن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زبعباقلغتنامه دهخدازبعباق . [ زِ ب ِ ] (ع ص ) بدخلق از مردم و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بدخلق . (اقرب الموارد). بدخو رامیگویند. (شرح قاموس ) (تاج العروس ) (لسان العرب ).
زبعبکلغتنامه دهخدازبعبک . [ زَ ب َ ب َ ] (ع ص ) مرد شوخ بیباک . (منتهی الارب ). مرد بیباک که از هرچه با وی گویند باک ندارد. (اقرب الموارد). بسیار بدکننده است که پروا نمیکند به آن
زبعبکیلغتنامه دهخدازبعبکی . [ زَ ب َ ب َ ] (ع ص ) زبعبکی مرد شوخ چشم بیباک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مردی که از آنچه با وی گویند باک ندارد. دریده . (اقرب الموارد). بسیار بدکنند
زبعبقیلغتنامه دهخدازبعبقی . [ زَ ب َ ب َ ] (ع ص ) مرد بدخوی . (تاج العروس ) (لسان العرب ) (متن اللغه ).
زعبقةلغتنامه دهخدازعبقة. [ زَ ب َق َ ] (ع مص ) پریشان و متفرق ساختن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زبعباقلغتنامه دهخدازبعباق . [ زِ ب ِ ] (ع ص ) بدخلق از مردم و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بدخلق . (اقرب الموارد). بدخو رامیگویند. (شرح قاموس ) (تاج العروس ) (لسان العرب ).
زبعبکلغتنامه دهخدازبعبک . [ زَ ب َ ب َ ] (ع ص ) مرد شوخ بیباک . (منتهی الارب ). مرد بیباک که از هرچه با وی گویند باک ندارد. (اقرب الموارد). بسیار بدکننده است که پروا نمیکند به آن
زبعبکیلغتنامه دهخدازبعبکی . [ زَ ب َ ب َ ] (ع ص ) زبعبکی مرد شوخ چشم بیباک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مردی که از آنچه با وی گویند باک ندارد. دریده . (اقرب الموارد). بسیار بدکنند