زبخلغتنامه دهخدازبخ . [ زَ ب َ ] (اِخ ) رابینو آنرا جزء دهات حوزه ٔ قدیم گرگان یاد کند و گوید: روک ، رویین زبخ ... نزدیک شهراند. (ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران رابینوص 268). رجوع
بوک و مگرلغتنامه دهخدابوک و مگر. [ ک ُ م َ گ َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) بمعنی بوک است و مرادف مگر، بمعنی بود که و باشد که و بعربی عسی و لعل گویند. (برهان ) (آنندراج ) : چنگ در شاخ ه
تغابنلغتنامه دهخداتغابن . [ ت َ ب ُ ] (ع مص ) یکدیگر را غبن آوردن . (زوزنی ) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). در زیان افگندن بعضی مر بعض را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (
تلخ گولغتنامه دهخداتلخ گو. [ ت َ ] (نف مرکب ) آنکه به درشتی سخن می گوید و بدآواز که دارای آهنگ خوشی نباشد. (ناظم الاطباء). تند و تیز و طعنه زن . (ناظم الاطباء) : بخیلی که باشد خوش
سوگوارلغتنامه دهخداسوگوار. (ص مرکب ) (از: سوگ + وار، پسوند اتصاف ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مصیبت زده . صاحب ماتم را گویند چه سوگ به معنی ماتم و وار به معنی صاحب است . (ب