زبان گیریلغتنامه دهخدازبان گیری . [ زَ ] (حامص مرکب ) یکی را از لشکر غنیم گیر آوردن تا کیفیت و کمیت غنیم ازو دریابند و آن شخص بگیر آمده را زبان گیر گویند. (آنندراج ). گرفتن کسی از لشکر غنیم برای تحقیق از حال آنها. (فرهنگ نظام ). کسی را از فوج دشمن بدست آوردن و استفسار حال فوج از وی نمودن . (ارمغان
زبان گیریفرهنگ فارسی عمیدتحقیق و بازپرسی از افراد دستگیرشده دربارۀ تعداد و سازوبرگ و نقشههای جنگی دشمن.
زبان بی زبانلغتنامه دهخدازبان بی زبان . [ زَ ن ِ زَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قلم . (ناظم الاطباء). || زبان گنگ .(ناظم الاطباء). || زبان حیوانات . (ناظم الاطباء). || بیان گنگانه . (ناظم الاطباء).
زبان به زبان مالیدنلغتنامه دهخدازبان به زبان مالیدن . [ زَ ب ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) با ترس و تردد، گنگ و غیر صریح سخن گفتن .
زبان بر زبان داشتنلغتنامه دهخدازبان بر زبان داشتن . [ زَ ب َزَ ت َ ] (مص مرکب ) مرادف زبان در ته زبان داشتن . برگفته ای ثابت نبودن و هر دم چیزی گفتن . (آنندراج ).
زبان گیری کردنلغتنامه دهخدازبان گیری کردن . [ زَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از حال لشکر مخالف تحصیل اطلاع کردن . زبان گرفتن . زبان گیری : تا نزدیک نهاوند رسید آنجا زبان گیری کرد و اخبار احوال لشکر فرس معلوم نمود و بازگشت . (ترجمه ٔ تاریخ اعثم کوفی نسخه ٔ خطی ص <span class="hl" dir="ltr
زبان گیر کردنلغتنامه دهخدازبان گیر کردن .[ زَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) لکنت داشتن زبان . کند بودن زبان . زبان گرفتگی . رجوع به زبان و زبان گرفتن شود.
زبان گویالغتنامه دهخدازبان گویا. [ زَ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زبان سخن گو. زبان گشاده . مقابل زبان کند. زبان الکن . زبان گنگ .
زبان داریلغتنامه دهخدازبان داری . [ زَ ] (حامص مرکب )زبان دار بودن . رجوع به زبان دار و زبان داشتن شود.
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (اِخ ) ابن مرة درازد است .(منتهی الارب ) (تاج العروس ). و ظاهر سخن مصنف قاموس زبان مانند سحاب است (بدون تشدید) و حافظ آنرا مانندشداد (با تشدید باء) ضبط کرده است . (تاج العروس ).
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (اِخ ) عدوی . ابومحمدبن قتیبة.عیسی بن یزیدبن دارا این حدیث از او نقل کرده است : در نزد پیغمبر(ص ) سخن از کهانت رفت و زبان عدوی گفت یا رسول اﷲ چیزی عجیب دیده ام ... (از الاصابة ج 2 ص 3).
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (اِخ ) نام پسر امروءالقیس . (منتهی الارب ) (قاموس ). زبان بن امروءالقیس از بنی القین است و حافظ آنرا بر وزن شداد (با تشدید باء) ضبط کرده است . (تاج العروس ).
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (اِخ )(بنو...) بطنی است از تمیم رشته ای از بنی عدنان . شیخ اثیرالدین ابوحیان در شرح تسهیل گوید: منسوب به این بطن را زبانی گویند. (از نهایة الارب فی معرفة انساب العرب تألیف قلقشندی ص 267). رجوع به زَبانی شود.
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (ع ص ) سرکش از مردم و پری . (منتهی الارب ). سرکش و گردن کش از مردم و پری . (ناظم الاطباء). || (اِ) واحد زبانیه . (فرهنگ نظام ). رجوع به منتهی الارب شود.
دراززبانلغتنامه دهخدادراززبان . [ دِ زَ ] (ص مرکب ) زبان دراز. آنکه زبانی دراز و طویل دارد. || سخن آرا و نطاق . (ناظم الاطباء). || آنکه به صراحت هرچه خواهد بگوید و از کس نهراسد. گستاخ در گفتار. (یادداشت مرحوم دهخدا): اگر خواهی دراززبان باشی کوتاه دست باش . (منسوب به انوشروان از قابوسنامه ). || مع
دروازبانلغتنامه دهخدادروازبان . [ دَرْ ] (ص مرکب )دروازه بان . بواب و دربان و کسی که حافظ و پاسبان و نگهبان دروازه ٔ شهر و قلعه و جز آن می باشد. || کسی که محافظ و پاسبان راه عبور از کوه و دره وجز آن بود. (ناظم الاطباء). رجوع به دروازه بان شود.
دزبانلغتنامه دهخدادزبان . [ دِ ] (اِ مرکب ) کوتوال . (یادداشت مرحوم دهخدا). دژبان . قلعه دار : همانگه سوی دزبان کس فرستادکه بختم دوش درخواب آگهی داد. (ویس و رامین ).بدیدی دز از دز فرودآمدی به دزبان بر از وی درود آمدی . <p cl
دوزبانلغتنامه دهخدادوزبان . [ دُ زَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب )که زبان دو دارد. که دارای دو زبان است . || مار و افعی . (ناظم الاطباء). || که به دوزبان سخن گوید. ذواللسانین . ترجمان . مترجم . || دوزبانه . که دارای دوتا زبانه باشد: نصل فتیق الشفرتین ؛ پیکان دوزبان . صاحب دوزبان . صاحب دوزبانه .(یادداشت
پهلوزبانلغتنامه دهخداپهلوزبان . [ پ َ ل َ زَ] (ص مرکب ) پهلوی زبان . متکلم به زبان پهلوی . که بپهلوی سخن گوید. || زبان پهلو : بهرای گنجش چو پدرام کردبپهلو زبانش هری نام کرد.نظامی .