زبان در قفافرهنگ فارسی عمیدگیاهی زینتی از خانوادۀ آلاله با برگهای پنجهای شکل؛ زبانبهقفا؛ زبانپسقفا؛ گل نافرمان؛ تاجالملوک.
زبان در قفافرهنگ فارسی معین( ~. دَ. قَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) گیاهی است از تیرة آلاله ها از دستة خربقی ها که دارای برگ های متناوب و منشعب به انشعابات پنجه ای شکل می باشد. گل هایش دارای تقارن سطحی است و در روی ساقه قرار گرفته ؛ زبان پس قفا، گل هزار نک ، رجل القبره نیز گویند.
زبان بی زبانلغتنامه دهخدازبان بی زبان . [ زَ ن ِ زَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قلم . (ناظم الاطباء). || زبان گنگ .(ناظم الاطباء). || زبان حیوانات . (ناظم الاطباء). || بیان گنگانه . (ناظم الاطباء).
زبان به زبان مالیدنلغتنامه دهخدازبان به زبان مالیدن . [ زَ ب ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) با ترس و تردد، گنگ و غیر صریح سخن گفتن .
زبان بر زبان داشتنلغتنامه دهخدازبان بر زبان داشتن . [ زَ ب َزَ ت َ ] (مص مرکب ) مرادف زبان در ته زبان داشتن . برگفته ای ثابت نبودن و هر دم چیزی گفتن . (آنندراج ).
زبان پس قفالغتنامه دهخدازبان پس قفا. [ زَ پ ِ ق َ ] (اِ مرکب ) نام گلی است . رجوع به زبان در قفا و زبان بقفا شود.
نافرمانلغتنامه دهخدانافرمان . [ ف َ ] (اِ) گلی است که آن را زبان به قفا گویند. (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
زبان درقفالغتنامه دهخدازبان درقفا. [ زَ دَ ق َ ] (اِ مرکب ) نام گلی . (ناظم الاطباء). رجوع به زبان بقفا و زبان پس قفا شود.
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (اِخ ) ابن مرة درازد است .(منتهی الارب ) (تاج العروس ). و ظاهر سخن مصنف قاموس زبان مانند سحاب است (بدون تشدید) و حافظ آنرا مانندشداد (با تشدید باء) ضبط کرده است . (تاج العروس ).
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (اِخ ) عدوی . ابومحمدبن قتیبة.عیسی بن یزیدبن دارا این حدیث از او نقل کرده است : در نزد پیغمبر(ص ) سخن از کهانت رفت و زبان عدوی گفت یا رسول اﷲ چیزی عجیب دیده ام ... (از الاصابة ج 2 ص 3).
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (اِخ ) نام پسر امروءالقیس . (منتهی الارب ) (قاموس ). زبان بن امروءالقیس از بنی القین است و حافظ آنرا بر وزن شداد (با تشدید باء) ضبط کرده است . (تاج العروس ).
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (اِخ )(بنو...) بطنی است از تمیم رشته ای از بنی عدنان . شیخ اثیرالدین ابوحیان در شرح تسهیل گوید: منسوب به این بطن را زبانی گویند. (از نهایة الارب فی معرفة انساب العرب تألیف قلقشندی ص 267). رجوع به زَبانی شود.
زبانلغتنامه دهخدازبان . [ زَ ] (ع ص ) سرکش از مردم و پری . (منتهی الارب ). سرکش و گردن کش از مردم و پری . (ناظم الاطباء). || (اِ) واحد زبانیه . (فرهنگ نظام ). رجوع به منتهی الارب شود.
دراززبانلغتنامه دهخدادراززبان . [ دِ زَ ] (ص مرکب ) زبان دراز. آنکه زبانی دراز و طویل دارد. || سخن آرا و نطاق . (ناظم الاطباء). || آنکه به صراحت هرچه خواهد بگوید و از کس نهراسد. گستاخ در گفتار. (یادداشت مرحوم دهخدا): اگر خواهی دراززبان باشی کوتاه دست باش . (منسوب به انوشروان از قابوسنامه ). || مع
دروازبانلغتنامه دهخدادروازبان . [ دَرْ ] (ص مرکب )دروازه بان . بواب و دربان و کسی که حافظ و پاسبان و نگهبان دروازه ٔ شهر و قلعه و جز آن می باشد. || کسی که محافظ و پاسبان راه عبور از کوه و دره وجز آن بود. (ناظم الاطباء). رجوع به دروازه بان شود.
دزبانلغتنامه دهخدادزبان . [ دِ ] (اِ مرکب ) کوتوال . (یادداشت مرحوم دهخدا). دژبان . قلعه دار : همانگه سوی دزبان کس فرستادکه بختم دوش درخواب آگهی داد. (ویس و رامین ).بدیدی دز از دز فرودآمدی به دزبان بر از وی درود آمدی . <p cl
دوزبانلغتنامه دهخدادوزبان . [ دُ زَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب )که زبان دو دارد. که دارای دو زبان است . || مار و افعی . (ناظم الاطباء). || که به دوزبان سخن گوید. ذواللسانین . ترجمان . مترجم . || دوزبانه . که دارای دوتا زبانه باشد: نصل فتیق الشفرتین ؛ پیکان دوزبان . صاحب دوزبان . صاحب دوزبانه .(یادداشت
پهلوزبانلغتنامه دهخداپهلوزبان . [ پ َ ل َ زَ] (ص مرکب ) پهلوی زبان . متکلم به زبان پهلوی . که بپهلوی سخن گوید. || زبان پهلو : بهرای گنجش چو پدرام کردبپهلو زبانش هری نام کرد.نظامی .