زبان آوریلغتنامه دهخدازبان آوری . [ زَ وَ ] (حامص مرکب ) فصاحت و بلاغت . (ناظم الاطباء). سخن گویی . زبان دانی . چیره دستی در سخن . زبان گویا داشتن . درسخن توانا بودن . منطق قوی داشتن
زبان آوریفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. خوشصحبتی؛ شیرینسخن بودن؛ نیکوبیانی.۲. [قدیمی] گستاخی؛ زباندرازی.۳. [قدیمی] سخنوری: ◻︎ هنر بیار و زبانآوری مکن سعدی / چه حاجت است که گوید شِکر که شیرینم (
زبان آوری کردنلغتنامه دهخدازبان آوری کردن . [ زَ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سلق . (دهار) (ترجمان القرآن ). زبان بازی کردن . شوخی و گستاخی کردن در سخن . بی باکانه سخن گفتن : سعدی دلاوری و زبان
زیان آوریلغتنامه دهخدازیان آوری . [ وَ ] (حامص مرکب ) خسارت و آسیب و ضرر و مضرت . (ناظم الاطباء). زیان آوردن . رجوع به همین کلمه و زیان و دیگر ترکیبهای آن شود.
زبانآورفرهنگ مترادف و متضادبلیغ، تیززبان، خوشصحبت، خوشکلام، رسا، سخنگزار، سخنور، شاعر، فصیح، ناطق، نطاق
زبان آوری کردنلغتنامه دهخدازبان آوری کردن . [ زَ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سلق . (دهار) (ترجمان القرآن ). زبان بازی کردن . شوخی و گستاخی کردن در سخن . بی باکانه سخن گفتن : سعدی دلاوری و زبان
زبان دانیلغتنامه دهخدازبان دانی . [ زَ ] (حامص مرکب ) سخن دانی . زبان آوری . فصاحت . زبان داری . اهل سخن بودن . توانایی در سخن : زبان دانی تو را مغرور خود کرده ست لیکن تونجات اندر خم
زبان بودنلغتنامه دهخدازبان بودن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از سخن گو بودن . سخن گفتن . زبان آوری کردن : زبان و گوش دادت کلک نقاش که گاهی گوش شو گاهی زبان باش .وحشی .