زایرلغتنامه دهخدازایر. [ ی ِ ] (اِخ ) زائر. شاعری ایرانی است که در هندوستان بسیاحت پرداخته و این بیت از او است :از بس که رخت را عرق شرم ، حجابست عکس تو در آئینه چو گل در ته آبست .(از قاموس الاعلام ترکی ).
زایرلغتنامه دهخدازایر. [ ی ِ ] (اِخ ) زائر. محمد فاخر. شاعری هندی ، از اﷲآباد هند است و در 1164 م . وفات یافته است . (از قاموس الاعلام ترکی ).
زایرلغتنامه دهخدازایر. [ ی ِ ] (ع ص ، اِ) زائر. زیارت کننده . ج ، زایرون ، زور، زوّار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه بقصد زیارت آید. (فرهنگ نظام ) : زردگل بیمار گردد فاخته بیمارپرس یاسمین ابدال گردد خردما زائر شود. منوچهری .صدر ت
زاری زارلغتنامه دهخدازاری زار. [ ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب )- به زاری زار ؛ زار زار : مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمدفرونشستم و بگریستم بزاری زار. فرخی .- || به خواری . به ذلّت . با مذلّت
زایرانلغتنامه دهخدازایران . [ ی ِ ] (اِ) ج ِ زایر به فارسی : عطای تو بر زایران شیفته است سخای تو بر شاعران مفتتن . فرخی .مالی بزایران و شاعران بخشید.(تاریخ بیهقی ص 422).
زایرخوانلغتنامه دهخدازایرخوان . [ ی ِ خوا / خا ](نف مرکب ) زائرخوان . آنکه مردم را بزیارت خود دعوت کند. || مجازاً کنایت از آنکه زایران و قاصدان خود را چنان نوازش کند و گرامی دارد که کسان بزیارت او راغب شوند و قصد زیارت او کنند : امیر د
زایرجهلغتنامه دهخدازایرجه . [ ی ِ ج َ ] (اِ) زائرجه . زایجه . رجوع به زایجه شود. || کتاب و دفتری که تواریخ مختلفه ٔ اسلامی و یزدگردی و رومی و غیره در آن تطبیق شود : و قد وضع الملک المؤید زایرجة تتضمن مابین التواریخ المتقدمه ، تاریخ الاسلام . (روضة المناظر فی اخبار الاوا
زایرنوازلغتنامه دهخدازایرنواز. [ ی ِ ن َ ] (نف مرکب ) زائرنواز. آنکه سائلان ، شاعران و کسانی را که بقصد زیارت او روند بنوازد و گرامی دارد : خدایگان خردپرور مروت ورزبلندهمت و زایرنواز و حرمت دان .فرخی .
زایرانلغتنامه دهخدازایران . [ ی ِ ] (اِ) ج ِ زایر به فارسی : عطای تو بر زایران شیفته است سخای تو بر شاعران مفتتن . فرخی .مالی بزایران و شاعران بخشید.(تاریخ بیهقی ص 422).
زایرخوانلغتنامه دهخدازایرخوان . [ ی ِ خوا / خا ](نف مرکب ) زائرخوان . آنکه مردم را بزیارت خود دعوت کند. || مجازاً کنایت از آنکه زایران و قاصدان خود را چنان نوازش کند و گرامی دارد که کسان بزیارت او راغب شوند و قصد زیارت او کنند : امیر د
زایرجهلغتنامه دهخدازایرجه . [ ی ِ ج َ ] (اِ) زائرجه . زایجه . رجوع به زایجه شود. || کتاب و دفتری که تواریخ مختلفه ٔ اسلامی و یزدگردی و رومی و غیره در آن تطبیق شود : و قد وضع الملک المؤید زایرجة تتضمن مابین التواریخ المتقدمه ، تاریخ الاسلام . (روضة المناظر فی اخبار الاوا
زایرنوازلغتنامه دهخدازایرنواز. [ ی ِ ن َ ] (نف مرکب ) زائرنواز. آنکه سائلان ، شاعران و کسانی را که بقصد زیارت او روند بنوازد و گرامی دارد : خدایگان خردپرور مروت ورزبلندهمت و زایرنواز و حرمت دان .فرخی .
مجمعالجزایرلغتنامه دهخدامجمعالجزایر. [ م َم َ عُل ُ ج َ ی ِ ] (ع اِ مرکب ) گنگ بار. دیبجات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجموعه ٔ چند جزیره که نزدیک به هم واقع شده باشند.
الجزایرلغتنامه دهخداالجزایر. [اَ ج َ ی ِ ] (اِخ ) کشوری است در شمال غربی آفریقا، مساحت آن در حدود سه ملیون هزارگز مربع و سکنه ٔ آن 8931000 تن است که از آن یک میلیون غیر مسلمان و از این یک میلیون 700000 تن فرانسوی هستند. از شمال
اصحاب جزایرلغتنامه دهخدااصحاب جزایر. [ اَ ب ِج َ ی ِ ] (اِخ ) بر گروهی از جنگاوران اسلام اطلاق میشدکه جزایر اطراف فارس را تصرف کرده بودند، و در آن هنگام که علاء حضرمی عامل عمربن خطاب بر بحرین بود هرثمةبن عرفجه ٔ بارقی را به فارس فرستاد و او از این دیار جزیره ای بنام لارو را تصرف کرد و چون این خبر به
جزایرلغتنامه دهخداجزایر. [ ج َ ی ِ ] (اِ)نام سلاح جنگ و آن بندوقی کلان باشد. (آنندراج ) : جزایرهای اژدردهان آتش بار را بر سر دست قرار داده به یک شلیک دود از نهاد زنبورک چیان برآورده ، اکثری را هدف گلوله ٔ جزایر نموده مابقی زنبورکچیان از شر گلوله ٔ جزایر تاب مقاومت نیاور