زاهد خنکلغتنامه دهخدازاهد خنک . [ هَِ دِ خ ُ ن ُ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) زاهد خشک است . (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
زاده ٔ خاکلغتنامه دهخدازاده ٔ خاک . [ دَ / دِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) کنایه از زر و سیم . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). و رجوع به زاده شود.
خاک زادلغتنامه دهخداخاک زاد. (ن مف مرکب ) خاک نژاد. (آنندراج ) : ببین کاتشین کرمک خاکزادجواب از سر روشنائی چه داد.سعدی .
خاک زادفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. زادهشده از خاک: ◻︎ نشاید بنیآدم خاکزاد / که در سر کند کبر و تندیّ و باد (سعدی: ۱۷۳).۲. [مجاز] لقبی که گوینده برای اظهار فروتنی و تواضع به خود میدهد؛ خاکس
زاهدلغتنامه دهخدازاهد. [ هَِ ] (ع ص ، اِ) آنکه چیزی را ترک گوید و از آن اعراض کند. (از اقرب الموارد). || آنکه دنیا را برای آخرت ترک کند. (المنجد). آنکه خواهش و رغبت دنیا ندارد و
خنکلغتنامه دهخداخنک . [ خ ُ ن ُ ] (صوت ) خوشا. خوشا بحال . طوبی . نیک و خرم باد. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) : خنک آن کسی را کز او رشک بردکسی کو به بخشایش اندربمرد. ابو
زاهدلغتنامه دهخدازاهد. [ هَِ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲبن دینار مکنی به ابوعبداﷲ، دانشمندی است از نیشابور و از تصدی مقام افتاء و ریاست دوری میگزید و بکسب مشغول بود و بصبر و قناعت میگ
بیرنجلغتنامه دهخدابیرنج . [ رَ ] (ص مرکب ) (از: بی + رنج ) آسوده . راحت . سلیم . سالم . بی درد و رنج . تندرست : باز تو بیرنج باش و جان تو خرم با نی و با رود و بانبیذ قناروز. رودک
پرهیزکارلغتنامه دهخداپرهیزکار. [ پ َ ] (ص مرکب ) پارسا. تقی ، متقی . باتقوی . دوری کننده ٔ از حرام . خویشتن دار (از حرام ). بارّ. زاهد. ناسک . مرتاض . صالح . برز. برزی ّ. وَرع . عفی