زارخورلغتنامه دهخدازارخور. [ خُوَرْ / خُرْ ] (ص مرکب ) طفلی را گویند که اندک خورد و فربه نشود و بنالد. (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ). رجوع به زاخوست ، زاخوستی و زاخوست شدن شود.
زارخورشلغتنامه دهخدازارخورش . [ خوَ / خ ُ رِ ] (ص مرکب ) زنی را گویند که طعام اندک خورد و کم خورش باشد و او را قتین گویند. (برهان قاطع). زنی را گویند که کم خور باشد. (آنندراج ). و
زارخورلغتنامه دهخدازارخور. [ خُوَرْ / خُرْ ] (ص مرکب ) طفلی را گویند که اندک خورد و فربه نشود و بنالد. (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ). رجوع به زاخوست ، زاخوستی و زاخوست شدن شود.
زارخورشلغتنامه دهخدازارخورش . [ خوَ / خ ُ رِ ] (ص مرکب ) زنی را گویند که طعام اندک خورد و کم خورش باشد و او را قتین گویند. (برهان قاطع). زنی را گویند که کم خور باشد. (آنندراج ). و
زاروارلغتنامه دهخدازاروار. (ص مرکب ، ق مرکب ) مرکب از: زار و مزید مؤخر (وار). زبون . خوار : بکوشم بمیرم بغم زاروارنخواهم از ایرانیان زینهار. فردوسی . || مفلس و درویش و بینوا : بی
زارواریلغتنامه دهخدازارواری .(حامص مرکب ) افسوس خوردن . اندوهناکی . غصه دار بودن . زاروار بودن . چون زبونان و ضعیفان بودن : که آید زین دریغ و زارواری رخت را زشتی و جان را نزاری . (